۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

زبان 
این پدیده ی ناتوان و پیچیده. 
که نمی شود با تمام بالا و پایین کردنش فکر را از این کاسه ی ترسناک بیرون آورد ریختش روی پارچه ی آبی.

من دوست داشتم همیشه اول باشم. اما دست بر قضا، گاهی با مقصر بودن من و گاهی با بی گناه بودنم. همیشه آخر می شدم. همیشه آخر می رفتم و آخر می رسیدم و آخر دیده می شدم و آخر قرار می گرفتم و آخر آخر آخر
می گفتند خیری درش است. صبوری کن. اما بعدش و قبلش هر چه بالا و پایین می کردم خیری نبود. گاهی شر هم بود. گاهی اینقدر بی محتوا بود که نه شری بود و نه خیری. خیلی بی دلیل و احمقانه و ناامید کننده. 
حالا هم من آخرین بازمانده ام...
باورم نمی شود. در شهری که به دنیا آمدم و بزرگ شدم، غریب ترینم. هیچ دلخوشی ای نمانده. هیچ کس آشنا نیست. هیچ چیز نیست که دلم بخواهد، هوسش کنم، دلم برایش تنگ شود، منتظرم باشد، سر ذوق آوردم و دلم برایش قنج رود. هیچ چیز صبح ها از خواب بیدارم نمی کند. هیچ چیز این شهر چسبناک نیست به قلب و دستانم. هیچ کس اینجا منتظر من نیست. هیچ چهره ای به جز درهم کشیدگی چیزی برایم ندارد. می گویی حالا که غریبه شدی برو؟ وقت رفتن است. حالا آخری...یکی بلخره باید باشد که در ها را ببندد و چراغ ها را خاموش کند و برود و بپیوندد به بقیه. این خوب است؟  شاید. اما وقتی شهر زادگاهم اینقدر غریبه و ملال آور شده، کجای دنیا بهتر است؟ دنیای غریبه ها؟ جایی که هیچ کس لبخندش را به من نمی دهد. کسی دست هایش را باز نکرده برای من. کسی همنتظرم نیست.هیچ جا نقطه ی امن ندارد. غریب ترین هان. غریب ترین زب(م)ان ها. 
امید کور شده. میلم راه نمی رود. بیهوده ایم. ملال بودن از ملال نبودن هم مسخره تر است.

کاش زبان شناس می شدم. 

هیچ نظری موجود نیست: