۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

سعی می کردم برق بیندازم روی مسیر آمده. برمی گشتم، هرجا رد پایم زشت و ناقص بود به ذوقم می زد. می خواستم درستش کنم. نمی شد.مستعصل می شدم، بغضم می گرفت، کلافه می شدم و حس مرگ می کردم. باز بر می گشتم. نه! باز هم قشنگ نبود. باز هم کج آمدم. باز هم عوضی آمدم. باز هم عوضی گرفتم. باز هم به دیوار رسیدم و دست خالی برگشتم. تا اینکه یک روز توی راهم تو از پشت یقه ام را گرفتی. صورتت خنثی بود. بی حرکت. با همان بی حالتی ات به من نزدیک شدی. زیرگوشم زمزمه کردی. نمی دانم چه. یادم نمی آید. از آن وقت به بعد، فقط به جلو رفتم. فقط به جلو. و تو هر از گاهی، چهره ات را به من نشان می دهی. با این تفاوت که بی حالت نیستی. حالت جدیدت را دوست دارم. با همه ی حالت هایی که تا به حال دیده ام فرق دارد. و برایم هنووووووز اسم ندارد. بوی خوب می دهد. فعلا همین.

روزهاست که حرف نمی زنم. با قلمم حرف نمی زنم. سالهاست که نمی نویسم و دلیلش را نمی دانم. نه آنکه حرف نداشته باشم. .دارم. نمی گویمش. نمی توانم بگویمش. اما همه ی نگفته ها زیر گلویم گیر می کند. 

هیچ نظری موجود نیست: