۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

گمشده ی بی اصالت

از "او" پرسیده بودم که این ها را چه کنم؟ گفت هدیه ی هرکسی یک زمانی هدیه بوده و دور انداختنش و یه گوشه گذاشتنش "بچگانه" های زمانه است. بینداز و استفاده کن و لذتش را ببر. هدیه ات را به نیکی یاد کن. گفتم باشد. قبول . 
این روزها با خودم فکر می کردم که این ماجرا را معلق رها کرده ام...تا امتحان بگذرد معلوم نیست این آسمان و زمین چه خوابی برای من دیده اند. فراموش کنم؟ بگذرم؟ بجنگم؟ یا فقط بگذارم زمان بگذرد؟ گفتم فکرت را درگیرش نکن، بگذار به کارهای مهم تر برسیم. 
امروز صبح احساس کردم چیزی جلوی پایم افتاد. فکر کردم چیزی از لباس من نبود که کنده شود. سراسیمه دستم را بردم زیر مقنعه و زنجیر پاره را لمس کردم. آویز آبی ام افتاده بود. ناراحت نبودم. می دانستم این هم مثل سایر چیزهایش اصل هم نبود. اما مثل موش کور داشتم زمین را می جستم. رها کردن هیچ وقت کار من نبود. ناامید شده بودم...گفتم انگار باید به نشانه ها ایمان بیاورم. اما آقای مهربان کتابخانه سر رسید. 
-چی شده دخترم؟
-آویزم افتاد روی زمین اما ندیدم کجا رفت.
-طلا بود؟
-نه نقره وبا سنگ آبی
-ایناهاش پیداش کردم. 

من را نشانه ها هم گیج کردند. با زنجیر پاره رهایش کنم؟ بدهم درستش کنند و لذت ببرم؟ می خواستم به "او" بگویم، یادم افتاد سرما خورده و خواب است... اصلا من که هیچ وقت نمی گفتم چیزی حتا به "او". در گیجی خود باز ماندم. تا زمان بگذرد و به کارهای مهم برسم. 

آرامش و امیدواری در این لحظه ها مهم ترین کلید من است. باشد که ناامید نشوم...

هیچ نظری موجود نیست: