۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

با نوک پاهایم راه می رفتم. تو زنگ نمی زدی. منتظر بودم. منتظر بودم در باز شود و من بپرم میان بازوانت. گل های قالی بدرنگ هم مثل موزاییک های خیابان شده اند. از رویشان که راه می روم لجم می گیرد. من چرا دیگر نمی توانم فکر کنم؟ من که دنبال یک چیز بودم که بنشینم ساعت ها در موردش فکر کنم. صدای اس ام اس می آید. تویی.دامنم کو؟ بوی غذا می آید. من نمی دانم خوبم یا بد...فقط می دانم دلشوره دارم. دلشوره، این حالت همیشگی جدانشدنی از من. همیشه با من است. نمی دانم بابت چه. دلم شور است. زنگ زدی، پشت دری. این بار توهم نبود. عطر تو که به دماغم می خورد، دلشوره یا بغض می شود، یا لبخند. مهم این است: دیگر نیست....

هیچ نظری موجود نیست: