۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

  به من سلام نکن
من که یک عمر گول قصه ها را خوردم. یک تکه پارچه ی لاجوردی دستم ماند که بوی لجبازی می داد. هرچه روی دلم می گذارمش دردم نمی رود. آقا، مغز من خاموش است. منطق نمی فهمد. فقط می بیند دستش روی هوا معلق مانده از بس که گوشش شنید و باور کرد و دیگر هیچ کس هیچ چیز زمزمه نمی کند. امید که مفهوم نبود، یک کس بود، یک کس که خودش می گفت من واقعی نیستم. ما هم یک عمر گول قصه ها را خوردیم. با من از منطق حرف نزن. من عاقل بشو نیستم. 


هیچ نظری موجود نیست: