۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

پاییز...فصل مرگخوار دختر پاییزی...

باز داره پاییز می رسه. من که همه ش گفته بودم از پاییز می ترسم. درست وسطش دنیا اومدم که اومده باشم. شاید اصلا واسه همینه که ازش می ترسم. ندیدی کسی که از روز تولدش بترسه؟ من می ترسم. تولدم به جای خوشحالی همیشه ترس توش بوده. که نکنه کسی من رو یادش نباشه. 
من که گفته بودم غروب رو دوست دارم  ولی فقط با طعم تابستونی ش . وگرنه که همه خاطرات من از غروب و گالری عکسام همه غروب و بک گراند همه وسایلم طیف غروب و نارنجی که دیگه حالم به هم خورده از این رنگ. ولی پاییز؟ نه...پاییز فصل گرفتن دله...فصل اینکه یادم می افته باز فرصت از دست رفت، خستگی بیرون نرفت، چیزی به دست نیومد، و باز همه رفتن و من موندم تنها تو سوز بلاتکلیف پاییز و غروبای زودرس گند و حال به هم زنش. منم و لیوان قهوه ی تنهایی م که کسی دستم نمی ده ش. خودم می رم برای خودم می خرم و طعم زهرمارش تو گلوم می ماسه. چرا همه رفته بودناشون رو می ذارن پاییز؟ چرا تو پاییز هیچ کس سراغ من نمیاد؟ چرا همه استرس ها ته نشین می شه واسه مهر و آبان؟ چرا تو پاییز بیشتر می فهمم دوییدم و نرسیدم؟ چرا همیشه دم پاییز می فهمم باز رودست خوردم؟ چرا پاییز یادم می ندازه که کسی به فکر من نیست، به یاد من نیست؟ چرا همه به جز رفتنا دروغ گفتناتون رو می ذارن برای پاییز؟ چرا بی معرفتی هاتون می مونه واسه پاییز؟ 
حالا وسطش یه بی اهمیتی مثل من هم اومد به دنیا...چه فرقی می کنه؟ من از ژاکت و پالتو و بارونی بدم میاد. من از پای سرد و عرق کرده ی توی چکمه بدم میاد. من از لاک اجباری زرشکی پاییز بدم میاد...من از قرارهای تنهایی پاییز هم بدم میاد....من از فین فین دماغم به خاطر سینوزیتی که تو پاییز بدتر می شه هم بدم میاد. 

نمی شد این فصل رو کلا بکنن بندازنش دور؟ شاید منم هیچ وقت توش نمیومدم به این خراب شده ای که یه روز خوش، یه دلخوشی ته ش برای من نداره... 

پاییزجان، هرسال باید التماست کنم نیای؟ یا اگه میای یواش بیای؟؟ من که انار و خرمالو نیستم....من یه برگ کوچیک ظریفم...هرسال تو که میای می افتم زیر پا و خورد می شم...

هیچ نظری موجود نیست: