۱۳۹۶ خرداد ۲۴, چهارشنبه

.مثلا بخواهم نقطه ی شروع بذارم برای همه ی این خواسته های جدیدم و تردیدهام، شاید واقعا نتونم.بزرگ شدن به طرز احمقانه ای به نظرم غیر دلچسب میاد. واقعیت مثل توپ توی صورتم می خوره. که هی! عاشقیت همه ش دورغه. باید واقعی کسی رو دوست داشته باشی. باید واقعی بودن ها رو باور کنی. باید دنبال یه لقمه نون باشی. باید علاقه ها و آرزوهای واقعی رو دنبال کنی. باید تنهایی ت رو ببینی. اون واقعی ترین چیزیه که می بینی. باید وقتی می ری کنار دریا، دلت بخواد تا ابد همونجا بمونی. چون آرامشی که اونجاست، از واقعیت های تکرار ناپذیره. تنهایی ش بغض داره و دلت پیر شدن می خواد. پییییییر شدن، درست مثل دست سوخته ی لک آورده م. که شبیه جوونی م نیست. 
هیسسسسسسس، صدای ترس دریام رو خراب نکن
هیسسسسسسسس، توی موج برو و محو شو
هیسسسسسسسسس، دست از سر حال خوشم بردار
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
هیسسسسسسسسسسسسسسسس
اشتباه گرفته بودمت...

هیچ نظری موجود نیست: