۱۳۹۷ آذر ۱۷, شنبه

راپسودی عصر جمعه

یک.
سه ماه مونده بود طرح تموم شه بهش گفتم آمادگی برگشتن به خونه رو ندارم. گفت تو هم مثل منی، وقتی دوری دلت تنگه و وقتی نزدیکی کلافه. فکر می کنم که برگردم و خلاص شم از این همه درد. مامان یا بابا که تکست می ده ناامید می شم از برگشتن که من ظرفیتش رو ندارم. ظرفیت کنکور تخصص دارم، ظرفیت 24 ساعته کار کردن رو دارم، ظرفیت بسیجی ها و گشت ارشاد و منفی بافی ها و گرونی و آلودگی هوا و همه چی رو دارم ولی ظرفیت کلنجار با مامان و بابا رو ندارم. ظرفیت توضیح دادن تصمیمای زندگی م یا جواب پس دادن بابت درست و غلط ها و ساعت رفت و آمد و اینها رو ندارم. 
فکر می کنم اگه برگردم به حامد بسپرم برام تو کیش کار پیدا کنه. برم اراک جای مریم، برم قشم قرارداد ببندم ولی خونه نرم. باز همین خونه به دوشی و دلتنگی و کسی باشم که خودم نیست دنبالم باشه که از خونه فراری ام و پول کافی و توان روحی ندارم برای جنگیدن و از خانواده جدا شدن. 
دو.
گند خورده به همه چی و هیچی راضی کننده نیست. از هر طرف نگاه می کنم نمی ارزه به هیچی که تحمل کنم. هی هر سال به خودم می گم نشه که به خودم بیام و بگم چی شد که من تو این سن به اینجا رسیدم و اصلا شبیه چیزی که می خوام نیست. 29 سالگی شروع شد. ترس بیشتر شد و نگرانی از اشتباه بیشتر و بیشتر و فکری که بیشتر از قبل می گه قبل از موفقیت باید به تنها نبودن فکر کرد و داری تنها می شی و هر دفعه از تنهایی در اومدن سخت تر. می گن تحمل کن. دلیلی واسه تحمل ندارم. می گن تلاش کن. می گم جون تلاش کردن ندارم. حالم از توییتر نوروساینتیست ها به هم می خوره. مقاله نمی خونم، چیزی گوش نمی دم و ایده ی نو ندارم. چیزی برای حرکت به سمت جلو تحریکم نمی کنه. دلم از دست خودم می گیره که اینی که اینجا داره زندگی نباتی می کنه من نیستم. 
سه
برای اینکه حال خودم رو خوب کنم راهی پیدا نمی کنم. دلم می خواد برقصم. تنها چیزی که زنده نگه م می داره. هیج جا رو پیدا نمی کنم. دستم رو می برم بالا، می خوره به سقف. دامنم رو توی کمد می بینم بغضم می گیره. دلم به چی خوشه؟ به چی فکر می کردم که آوردمش؟ کفشای باله م رو گم کردم. تنم تکون نمی خوره. یاد کلاسا می افتم. دلم تنگ می شه برای همه چیز و همه کس. سوری جون تکست می ده که دلت گرفت شعر سهراب رو گوش بده و گریه کن. همونجا بغضم می ترکه. چقدر از دست دادم؟ چند نفر رو از دست دادم؟ چقدر از خودم رو کشتم؟ نمی رقصم. دستم به سازم نمی ره. کتاب نمی خونم. نقاشی نمی کشم. میوه ها مزه ی میوه های دست چین بابا رو نمی ده. هیچی بوی خوب نمی ده. همه چی مصنوعیه و انگار که پا گذاشته باشی توی دنیای فیلم های رنگی ای که توی مغازه ها از تلویزیون های شیک و بزرگ فروشی نشون می دادن. حتی آهو های ولگرد. حتی برف. انگار که همه ش سراب باشه که بخوریش و بی مزه باشه ، دست بزنی و پودر شه و بو نیاد و هیچی واقعی نباشه. مثل هر روز می افتم توی تخت و قصه می بافم. یاد فلانی می افتم که اومده بود ایران تاک نوروساینس بده. یادم می افته که رسوندمش حتی و اون اسم منو هم یادش نمیاد. یاد ماشینم می افتم. چشام رو می بندم و تصور می کنم که سوار ماشینم شدم، ترس برم می داره که نکنه که هیچ وقت نتونم رانندگی کنم. باز بغضم می ترکه و دلم غش می ره واسه روزایی که واسه رفع دلتنگی می رفتم رانندگی می کردم از این سر حکیم تا اون سر حکیم و همین بس. به تنهایی های تهران فکر می کنم. به تنهایی های اینجا. به ترس از تنهایی بیرون رفتن. به ترس از تنهایی و سرما توی اینجا فکر می کنم. به کافه های دنج تهران. به گالری ها. به بغض های تنهایی های تهران که چقدر فرق داشتن با بغض های تنهایی های اینجا. 
چهار
گچ رو در آوردم و ناراحت از اینکه اسباتول لاکرون خودم رو نیاوردم. شروع می کنم به تراشیدن دندان سانترال بالا. توی بهتر شدن حالم بی تاثیر نیست. یه کم بعدش می افتم به بالا پایین کردن صفحه های آموزشی دندانپزشکی و معرفی کیس و سوال و .... بیماری فلان ساله با علامت فلان و پارامدیک فلان مراجعه کرده تشخیص افتراقی شما چیست؟ اون موقع ها جونم در میومد تا اینا رو جواب بدم. یاد نمی گرفتم. همیشه غلط می گفتم و سر امتحان بغضای سنگین می کردم. حالا درست می گم . به خودم میام و می بینم که دارم اکتودرمال دیسپلازی رو توی آخرین ویرایش تکست اصلی چک می کنم. 

من چه مرگمه؟ 

۱۳۹۷ مهر ۸, یکشنبه

می خوام برگردم

مثلا فرض کنیم یه شنبه ی روتین بود. صبح بیدار می شدم، لباس می پوشیدم و می رفتم شهر ری. مریض می دیدم  و تا دیر وقت با دکتر کافیه حرف سیاسی و اجتماعی می زدیم. هزار تا چایی می خوردم و خانم عبادیان میومد و لطفش رو نثارم می کرد. جایی که نهایت احترام رو داشتم. بعد اگه می خواستم یه حالی به خودم بدم می رفتم کافه. می شستم و جون می کندم که یه اتود آماده کنم واسه اجراهای تمرینی اسطوره. طبق معمول دقیقه ی نود. دیالوگ هایی که تازه نوشته بودم و حفظ کردنش مکافات. آهنگی که نداشتم. اگه حس کافه نبود می رفتم خونه و با مامان ناهار عصر هنگام می خوردم و باز تلاش برای اتود. بعد می رفتم موسسه، منتظر می شدم تا کلاسم شروع شه و اجرا و تمرین و ... و شب به سختی دل می کندم که بیام خونه. به شوق کلاس فردا، برنامه ی فردا و ...
حالا هنوزم همه ی اون حسای کلافگی و استرس تو ذهنمه. وقتایی که تنهایی می رفتم کافه و از این حالم بد می شد. وقتایی که هی با خودم می گفتم تا کی می خوای اینجوری ادامه بدی. که تهش چی بشه. که چی کاره باشی، هویتت چی باشه، دوستات کیا باشن، با کی ازدواج کنی. هزارتا سوال دیگه که هر روز که بیدار می شدم و نمی دونستم باید توی اون روز چه کنم، کجا برم رو داشتم. حتی توی جاده ی شهر ری. حتی بعد از کلاسا و همه ش باهامه. ولی باز دلم می خواد برگردم به همون عقب. 

همون دوگانگی ها. همه ی نگرانی ها، همه ی کلافگی ها و همه ی حس های تنهایی ای که داشتم. یه عمری تلاش کردم برای زندگی راحت و فقط دو ماه آخری که تهران بودم تازه تونستم طعم زندگی رو بچشم. تازه مسیر داشت باز می شد، تازه فهمیدم کارم رو دوست دارم، تازه راه های جدید داشت خودش رو بهم نشون می داد ولی دیگه توی معرض عمل انجام شده بودم. باید کات می کردم و می رفتم. فکر می کنم. خیلی فکر می کنم، به موندن، به برگشتن، به راه قبلی، به ارزش هایی که دیگه برام ارزشی ندارن. به انگیزه ی اومدنم، به حس کوفتی ای که الان دارم که یه بند توی گوشم داد می زنه باختی، تو باختی! گول خوردی و باختی.... به این فکر می کنم که چی می خوام. به این که کی با خودم رو راست بودم. از چی فرار کردم. چی رو می خواستم ثابت کنم. زندگی چرا اینقدر ترسناکه. ساعت چقدر تند می دوه. فکر می کنم. به اون فکر می کنم که تا یه مدتی شده بود انگیزه ی رفتن. و حالا همه چی پوچ شد و شد یه مشت نفرت. فکر می کنم. به قیافه ی مامان، به دلتنگی بابا، به محبت خواهر عجیبم و پیام های برادر. به جای خالیم. به کتاب های توی قفسه ی اتاق. به دمپایی هام. به اینجا، به هوای سگ لرز. به دلار ، به دلار و به جمله ی کثیف اوضاع خرابه و خودم رو تکه تکه می کنم که نه نیست. قدر بدونید. قدر خونه رو بدونید. 

و همه ی این به گه خوری افتادنا فقط در کمتر از 5 روز.
دلم خونه رو می خواد. 

۱۳۹۷ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

خواب بدی دیدم براش. هیچ چیز آنطوری که همه فکر می کردن نبود. می دونستم که فقط من بودم که از این واقعه شوکه نشده بودم. حتی مادرش هم شوکه بود و گریه می کرد. زنده بود، هیچی ش نشده بود طبق معمول. اما باز مادرش داشت مثل ابر استراتوس تگرگ گریه می کرد. خودشون فرستاده بودن دنبالم که برم بالای سرش. مادرش تا منو دید مثل همیشه نبود، لبخند نزد، دخترم نگفت. شاکی بود. که چرا وقتی می دونستم بچه ش بی من دووم نمیاره بازم ولش کردم. گفتم من کاری نکردم، خودش نخواست. باز مادرش تقصیر رو از سمت من می دید. مادر بود و گریه هاش و شکایتاش تمومی نداشت. فرستادنم بالای سرش. حرف نمی زد. نگاه نمی کرد. پشتش رو کرده بود به در ورودی و فقط رو به رو رو نگاه می کرد. صدای پام رو شنید. از معدود دفعه هایی بود که جلوی اون پاشنه بلند می پوشیدم. صدای پاشنه بلندام رو نمی شناخت. مثل بقیه چیزایی که ازم نمی شناخت. با صدای پام بیشتر خودش رو جمع کرد. گفتم نمی خواد واسه من اخلاقای گهی ت رو نشون بدی. برگشت سمتم. صورتش باز شد. بغضی شد ولی فرو نداد. نمی دونست تو آواز یاد گرفتم که بدون اینکه صدا بشنوم بفهمم که بغضیه. خوشحال بود. همه چی یادش رفته بود و با اون غرور نکبتی ش بهم گفت تو چرا اومدی،گفته بودم که برای ما تا همیشه همینه. گفتم همیشه ای دیگه وجود نداره. تو باید الان مرده باشی. زنده هاش واسه من تعیین تکلیف نمی کنن چه برسه به تو. بغضش بی صدا ترکید. دفعه ی آخر که بغضش بی صدا ترکید بهم گفت گریه نبود، عقده بود. از دورغ گفتن و نقش بازی کردن برای من خسته شدنی نبود. تنها چیزی که ازش خسته نمی شد و براش انرژی و انگیزه داشت جنگ و بی حرمتی به من بود. یه کم بی صدا موندم. بلند شدم، دستم رو گرفت. نگاش کردم، گفتم مادرت رو ببینم، برای خداحافظی میام. ابروهاش رفت تو هم. خداحافظی براش مفهوم دیگه ای داشت. گفتم بازم میام دیدنت، به مامانت قول دادم. مادرش خون گریه می کرد که تو نبودی که اینجوری شد. سرم داد می زد. خودش رو می زد و خون گریه می کرد و می گفت دخترم، نرو.از خواب پریدم. به مامانش قول داده بودم. دستم رفت سمت گوشی م. بهش پیام دادم. جواب داد و گفت اوضاع خیلی بده. گفتم بذار کمکت کنم. یه مشت دروی وریِ معمولِ یه آدمِ مغرورِ گه-صفت رو گفت و گفتم تو نگران نباش، من درستش می کنم. برگشتم و بعد از 4 ماه بی خبری، اگه باخبری بوده آزار دادن من و .... داشتم کمکش می کردم و خودش می دونه که نبودم الانی وجود نداشت. کسی براش مهم نبود و من به مادرش قول داده بودم و غرورم در مقابل قولم برام هیچ نبود. 

باز همون گه بازی هاش رو در آورد. این بار خیلی بدتراز چیزی که تصور می کردم. هنوز اونقدری نشناخته بودمش که همه ی همه ی تاریکی هاش رو بتونم پیش بینی کنم. بازم از خواب پریدم. خوابش رو دیده بودم. یادم نمیاد  این بار چه کسی ازم قول گرفته بود که کمکش کنم. دستم رفت سمت گوشی.  لادن پیامای مهمی گذاشته بود،امیر، شیما، ساغر، فافا، مجتبی، دستیار مطب، رضا، حسین، تارا، هر کسی که فکرش رو بکنی بهم پیام داده بود ، حتی "ک" ، آدم به یاد موندنی. فیس بوک رو باز کردم و دیدم 4 تا عکس متوسط رو با یه ادیت فوق آماتوری و بد به اشتراک گذاشته. خنده م گرفت. خوب می دونستم فرکانس این به اشتراک گذاشتنا رو. خوابم دروغ نبود. من بهتر از هر کسی می دونستم که چی می گذره. جواب "ک" رو دادم با اینکه می دونستم هنوز خوابه و شاید تا دو روز اصلا به اینترنت دسترسی نداشته باشه. اما هر کاری کردم دستم به ایمیل نرفت که به اون  بنویسم خواب بدت رو دیدم، خوبی؟ به درک که خوبه، به درک که خوب نیست و به درک که ایمیل من رو با سابجکت ملتمسانه  بعد از مدت ها باز می کنه و اونم می دونم چرا. دیگه از عکساش، از حالش، از اسمش و حتی از بوی عطر نداشته ش هم منزجر می شم. زیر قولم می زنم. بلند بلند به خوابم می خندم، به خودم می گم انزجار و تنفر مال زنی مثل تو نیست، دور کن خودتو از سطح پایینی که برات در نظر گرفته بود. و برای "ک" تایپ می کنم : دو نقطه پرانتز. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

زمان

تاثیر حادثه اینطور نیست که یک هو و در لحظه بر سر آدم خراب شود. قبل از حادثه حجم زیادی از احساسات ، قبل از اتفاق سرازیر می شوند. آدم را از درون مثل بادکنک پر می کنند. و آدم، حسی را که قرار است بعد از حادثه داشته باشد از خیلی وقتش عمیقا حس می کند. می دود که حادثه نیفتد و از آن حس کوفتی ای که دارد تکه تکه اش می کند خلاص شود. یا می دود که اتفاق بیفتد و این قند همیشه ر دلش آب شود. و اما خود حادثه درست مثل آن نقطه پایان جمله است که همیشه باید بعدش بروی سر خط. 
همه چیز قبل از حادثه حس می شود و اتفاق نقطه ی جمله است و نقطه یعنی پایان. پایان یعنی مرگِ همه ی احساسات ِ قبل از واقعه و تولد احساساتِ پایان. 

اینطور نیست که زمان از نو تکرار شود. زمان راهش را می گیرد و می رود و همه چیز را در خود حل می کند و سبکی ها را . بلند می کند و هر چیزی هم که حل شده باشد، به مرور، زمان فرسوده اش می کند . خلل هایش را آشکار می کند باید همه چیز را صیقلی کرد تا سوراخ ها صاف شوند و تخلخلی باقی نماند. و گرنه زمان دوباره بیرون خواهد کشیدش. 


حالا من مانده ام و درد ساکت شده و بی هویت و کثیفی هایی که باید تنهایی پاکشان کنم . پل هایی که تو شکستی. بر خلاف انتظارم زودتر دردم را فراموش کردم. پوستم کلفت شده، همه ی چشم ها را آبی می بینم و رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار. 

تو دیدی که چقدر قبل از حادثه دویدم. خودت حادثه را آوردی و گذاشتی درست روی گل قرمز دامنم. از تو فقط یه حادثه ماند که با چشم آبی می بینمش. آبی! 

۱۳۹۷ مرداد ۷, یکشنبه

مادرانه های غریب

دلم می خواست یک روز با مادرت حرف بزنم. حس مادرانه ش رو از همین جا نسبت به خودم حس می کنم. می خوام بهش بگم، یه بخشی از دردایی که من می کشم تقصیر اونه. بهش می گم وقتی به دوست مهربونم گفتم you're a very nice guy در جوابم گفت به خاطر مامانمه. می خوام بهش بگم مامان خوبی برای من نبود. و برای تو یه چیزی مثل خاله خرسه. اگه خوب بود، خم به ابروی من و تو نمی اومد. خیلی چیزا رو یادت نداد. دلم می خواد سرم رو بذارم روی شونه ی مامانت و تا نفس دارم هق هق کنم و بگم این بود چرک توی دل من. و هرچی فکر می کنم گناهی نداشتم. من هیچ گناهی نداشتم و کاش برای من بیشتر مادری می کرد. حرف نمی زنم. تعریف نمی کنم، از بدی هات نمی گم. خودش می فهمه همه چی رو. اونم یه روز مثل من یه دختر بوده و می فهمه این زخما چی هستن. در بسته رو همه می فهمن جز تو. بهش می گم، کاش یه وقتایی درا رو به روت می بست. کاش یه وقتایی صدات رو نمی شنید. کاش یه وقتایی به جای مادری برای تو، برای من مادری می کرد. کاش بیشتر یادت می داد. کاش به من یاد می داد که به مرد رویایی م نمی گفتم در به در تو هستم. کاش تو هم توی چشمات دریا داشتی. توی چشمات نه، دریا هم نه، توی دلت در حد یه تنگ آب روون داشتی. حیف که نه دلت نه قلبت نه چشمت حتی یه لیوان هم ندارن. همه ی اینا واسه همینه، مامان یادت نداد دل بزرگ داشته باشی. کاش مامان یادت می داد، مرد باشی. کاش مامان یادت می داد، وایسی  و ببینی آخر داستان چی می شه. مامان برای تو فقط یه کار کرد: هر کاری کردی کنارت وایساد و نوازشت کرد و بهت گفت اشکالی نداره. مامان من رو یادش رفت. مامانت دخترش رو یادش رفت. یه روز سرم رو می ذارم روی شونه ش و همه ی دردام رو با یه نفس بی پایان هق هق بهش می گم. و بعد می گم، دختر تو نمی شم. یه مادری رو می خوام که به پسرش بگم تو خوبی، و بگه چون مامان خوبه و یاد تو هم بود که گریه نکنی. تو که حرفم رو نشنیدی، مادرت درد نگفته م رو بشنوه. 

۱۳۹۷ مرداد ۴, پنجشنبه

تناقض

طبق عادت همیشگی همیشه طالع هفته را برام می فرسته. محض سرگرمی. تو اون روستای دور افتاده همین هم برای چند دقیقه  مشغول شدن غنیمت بود. ایتالیا بودم. دختر محبوبم زنگ زد که بگه کنکور رو چطور داده. داشتم آماده می شدم برم سر کلاس، دیر شده بود. طالع رو خوندم: سه شنبه عصر توی یه محفل دوستانه به کسی دل می بندی، اما حواست باشه که یکی تون یه جایی گیر داره. عشق برای متولد آبان وقتی کار می کنه که آزادانه و بی قید و بند باشه. خندیدم. سه شنبه شب! چه اتفاق محالی. 
یکی از پسرا از مصاحبه ی پیش روش با  summerfield می گفت، همونجایی که من آرزوم بود برم. کمک و ایده می خواست، دست و پاش رو گم کرده بود و می گفت اگه نشه ناراحت نمی شم، شاید خوشحال هم بشم. و من به جای غبطه خوردن از ته قلبم براش آرزو می کردم که کارش جور بشه. 

هر وقت باهاش حرف می زنم، هرچقدر هم که مکالمه مون خوب و خوش باشه، یه حرف دلهره آور، یه ضدحال، یه چیزی داره که همه ش رو از دماغم بیاره بالا. این بار هم همینطور بود. گفتم به درک، فکرم رو بدم به لکچر ها. برام قهوه آورد و با لهجه ی ایتالیایی ش گفت you deserve more than what you have right now . گفتم نه اینطور ها هم نیست و کسای دیگه اومدن کمکش که قانعم کنن که باور کنم حرفش رو.  

سر ناهار اومد پیشم. گفتم می خوام ساعت آخر رو بپیچونم برم دریا. گفت یعنی ممکنه یه لحظه به خودم بیام ببینم ناپدید شدی؟ خندیدم و گفتم دقییییقا! گفت خب پس با خیال راحت می شینم سر فوتبال بدون غر ها و هیجان زده شدنای تو! سه شنبه شب شده بود. بیشتر از هر کس دیگه ای تو اون جمع با اون حرف می زدم. چشمای آبی ش رو تنگ کرده بود و با دقت گوش می داد به منی که از سختی یه رابطه ای حرف می زدم که نمی دونم هست یا نه. از رابطه ای که خیلی جون کندم تا تیکه تیکه هاش رو نگه دارم، که برم و ادامه ش بدم و هر کاری کردم همیشه تک و تنها بودم. برام شراب قرمز آوردند و گفت من می دونستم که چی دوست داری. سفارش منه. هر از گاهی سیگارش رو می گرفت طرفم و گفت می دونم ترک کردی ولی اگه دوست داری بکش. دوبار ازش گرفتم. گوش می داد و هر از گاهی تایید می کرد. اشک از گوشه چشمم اومد، محکم بغلم کرد. تو گوشم گفت هر کسی، هر کسی حتی برای یه روز تو رو داشته باشه خوشبخت ترینه... سه شنبه شب بود. محفل دوستانه بود و من مست شراب و قصه هاش بودم و طالع درست بود. اما بازم وفاداری کردم و پا روی خودم گذاشتم و گفتم حس می کنم آدم خیلی بدی هستم.چشمای آبی ش باز شد و لبخند زد که you're not a terrible person.  و گفت هرچی تو بخوای. گفتم در مورد این ماجراها باهاش حرف می زنم. گفت درست ترین کار اینه که صادق باشی. بعد گفت فکر می کنی رابطه تون ادامه پیدا می کنه؟ گفتم باید ادامه پیدا کنه، برای لحظه لحظه ش تلاش کردم. گفت از تو چیزی غیر از اینم انتظار نداشتم. بعد پرسید چرا لبخند می زنی؟ گفتم همیشه لبخند می زنم. گفت چرا؟ گفتم چون آدم نایسی هستم. بلند بلند خندید گفت بهترین جواب، منم معمولا با هیچکس اینقدر حرف نمی زنم که با تو حرف می زنم ، تو واقعا نایسی...

 سه هفته از اون شب می گذره.به سوالش فکر کردم. شب و روز. باید ادامه پیدا کنه؟ نمی خواستم جوابش رو بدونم. خیلی فکر کردم. به راه حل رسیدم. حال محبوب خوب نبود. مثل همیشه. منتظر شدم که خوب شه. نشد. دلخور شدم. دلخوری م رو نشون دادم. به همه می گفتم کلافه م از همه چی. همه چی این روزها ناامید کننده س. به جز رابطه و منی که فکر می کنم شب روز که چطور هم باشه و هم نباشه.  ولی اشتباه می کردم که اینبار من باشم که تصمیم بگیرم. من باشم که بخوام به عقب برم. من باشم که حرفی بزنم که کمی دردناک باشه. صبح از خواب بیدار شدم، شبی که به لطف دوستام از کلافگی فاصله گرفتم بیدار شدم و غیرمنتظره ترین اتفاق ممکن، چیزی که همه زورم رو زدم که اتفاق نیفته اتفاق افتاد. جونم از تنم خارج می شد. در ها به روم بسته بود و یه خروار خاک روی گور من ریخته بود و دستهام بیرون مونده بود از گور و گلویی که حنجره ش رو بریدن که صداش برسه. این بار دیگه چرا؟

اسمش با فامیلی غیر قابل تلفظش روی گوشی ظاهر می شه: " وقت نکردم مقاله رو بخونم ولی توی لیست کارامه، چطوری؟ " گفتم کلافه م. گفت از چی. داستان رو براش تعریف کردم و گفتم راست می گفتی. خیلی سخته. احساس می کنم روی پاهام نمی تونم وایستم. گفت فقط می تونم تصورت کنم واون اشکی که توی سکوت از چشمت می ریزه... چشمای آبی ش رو تصور می کنم که می بینه با خوندن پیامش اشک از گوشه ی چشمم ریخت...از اون موقع، هر روز، یه چیزی بهونه می کنه برای رد و بدل کردن دو سه تا تکست که می دونه حالم رو بهتر می کنه. حالم رو نمی پرسه و همون دو سه تا تکست بسه که دستش بیاد. همه ی اینها توی کمتر از فقط ده روز، بی دلیل.

هر وقت یادم می افته  بغضم از ته دلم میاد بالا و به گلوم می رسه و به سختی با بیرون آوردن جونم از تنم می ترکه. هیچ وقت اینقدر بد نبودم. همه چی برخلاف اون چیزی که من می خواستم تموم شد و دستای من از گور بیرون موند به تمنا و به اندازه ی خاک و سنگ قبر سنگینی روی قلبمه از تحقیر و بی حرمتی. عاشق کسی که نمی بینتتون و نمی ذاره حرف بزنید نشید. همین.

پ.ن: بعضی آدما مهم نیست که چقدر تلاش می کنن، یا چقدر دل بزرگی دارن، هیچ وقت به حق و لیاقتشون نمی رسن. زندگی با ماها بی رحمه.




۱۳۹۷ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

در راستای کمپین نخریم!


1.     با مفهوم WTO اول دبیرستان بودم که آشنا شدم، توسط یه معلم حسابی اجتماعی که اون موقع به علت کم عقل بودن به حد جنون حرصش می دادیم از بس گوش نمی دادیم به حرفش. عرضه و تقاضا و تورم و فلان و بیسار و هرچی شما بگید رو یادمون داد. هی هم می گفت پس فردا تو دانشگاه هم هیشکی نیست اینا رو یادتون بده. خلاصه، دیگه کیه که ندونه تقاضا کم شه قیمت میاد پایین و این حرفا. فرق منِ حرف گوش نکن به اون معلم خیر دیده از دنیا با اونی که حواسش به همه جوانب هست اینه که من سرم نمی شه عرضه و تقاضا الاکلنگ نیست که تو یه ماه اینور اونور شه اونم با نخریدن طلا و ماشین! WTO و مایی که عضوش نیستیم و قیمتا و اینا به خریدن و نخریدن من بند نیست فقط. حتی اگه برم جزوه ی اول دبیرستانم رو پیدا کنم و بخونم در حق خودم و نوادگانم لطف کردم. کتاب و اخبار دقیق و ایناش جای خود.
2.     چند وقت پیش نشسته بودم داشتم با یه دوستی صحبت می کردم من باب حمایت کالای ایرانی. گفتم ما همیشه در حال حرف زدنیم. کالای ایرانی که همه ش مال آقازاده ها و ژن خوبا نیست. همه ش یخچال و لباس شویی به درد نخور نیست. همه ش ماشینای وسیله ی مرگ نیست. کالای ایرانی می شه تریکو و لباس خواب، جوراب، خودکار،دفتر و هزار تا ریز و درشت. خدایی کدوممون به جای کفش های به درد نخور و ناراحت چارلز اند کیت رفتیم از چرم فروشی های خوب ایرانی، چه اسم در کرده ها، چه معمولی های تو سپه سالار کفش حسابی خریدیم؟ (من این کار رو می کنم، و صادقانه، با این کفشا راحت ترم تا کفش های فیک برند که معلوم نیست از sweatshop   تو کدوم کشور در میاد و به قیمت چه قدر به ما می دن.چند بار لباس خواب تریکوی ایرانی خریدی به جای لباس خواب های ترک. دفتر ایرانی گل گلی چه فرقی با فَبِر کستل کرده واسه ما؟روسری ای که سر دو ماه رنگش خسته م می کنه چه فرقی می کنه چه برندی باشه؟ توضیح دادم که یه زمانی پدر خودم تولید کننده ی لباس بود، بعدش موج تجارت از ترکیه و چین اومد و تب برند مردم رو گرفت و ما موندیم و تولیدی با سود معکوس و الی آخر. چرا؟ عصر همون روز که داشتم این سخنرانی های فاخر رو برای رفیقمون می کردم، سوئیچ ماشینم (ساخت ایران خودرو) توی  قفل صندوق عقب ماشینم شکست. فرداش بردمش نمایندگی، یه مقادیری اراجیف تحویلم دادن و خلاصه ش این بود که به خاطر یه نصفه سوئیچ که تو قفل صندوق گیر کرده بود باید کل سیستم ضد سرقت (!) ماشین رو عوض می کردم و طبیعتا کلی هم پولش رو می دادم. بعد از نمایندگی رفتم پیش همون رفیقمون. گفتم غلط کردم گفتم کالای ایرانی و فلان، هرچی دوست داری بخر. گفت چه کفشای قشنگی، یه نگاه به کفشام کردم، یادم افتاد وقتی داشتم می خریدم عمدا از فروشنده پرسیدم این کفشا رو از کجا می خره، گفت تولیدی عمومه، هم چرمش هم زیره ش هم کفه ش رو خودشون می زنن.حرف عمو که می شه یاد تفریحای بچگی م می افتم که با مامان سوار یه تاکسی می شدیم که بریم سمت جمهوری، گلشن، سراغ بابا. بابا و عمو سخت مشغول باشن وبابا بگه کار دارم، برید یه کم بگردید و خرید کنید تا کارم تموم شه. سپه سالار و جمهوری و حافظ و پلاسکو و فردوسی و منوچهری و سعدی و لاله زار و مغازه ها و مزون های لباس شب هایی که برق می زدن و مردمی که مثل مور و ملخ از این مغازه به اون مغازه می شدن. بچه بودم، مدرسه نمی رفتم اما لباس عروسم رو هم توی همون مغازهه انتخاب کرده بودم: پاساژ حافظ، طبقه ی همکف. از بالا مامان صدام می کرد، که برم طبقه ی بالا، عمده فروشی بابا و جلو چشم خودشون باشم. عرق کارگرای تولیدی توی دماغمه،پینه ی دستاشون رو دیدم. با خورده پارچه های رنگی ای که برام کنار می ذاشتن ساعت ها بازی کردم. ژن صنف پدر من خوب نبود. همون تولیدی چهاردیواری، حاصل یه عمر دوندگی بابام و عموم بود و به خاطر جنس های "اسپانیا" و "فرانسه" و "ترک" اینقدر تیکه تیکه شد که چیزی ازش باقی نموند. پارسال هم ته مونده های تولیدی های تهران تو پلاسکو خاکستر شد و رفت که رفت. حالا تو یه ماه طلا نخرم، ماشین نخرم، مسافرت خارج نرم. هی تا ابد بشینم که تو جیب مردم دو قرون پول بیاد که نیان بگن عصب کشی چند؟ کشیدن چند؟ می شه بکشی برام؟ دندون نمی خوام.

3.     بریم اول دبیرستان، سر کلاس اجتماعی، گوش بدیم به حرف اون زن بیچاره که گلوی خودش رو نابود کرد که ما بفهمیم وقتی از اقتصاد حرف می زنن، از چه حرف می زنن. من نمی گم بخریم یا نخریم. حداقل بفهمیم چی به چیه و این کلاف نخ به هم گوریده توسط این گربه ی بازیگوش چجوری باز می شه. یادم باشه یه روزی هم اگه به یه جایی رسیدم ، سلبریتی ای چیزی شدم و چهارتا آدم می شناختنم، در حد سوادم، با املا و دستور زبان درست کمپین بزنم. در حال حاضر فقط می تونم بگم آشغال نریزید و یه کیسه پارچه ای بگیرید دستتون برید خرید. تا برنامه ی بعد، خدا، نگهدار! 

۱۳۹۷ خرداد ۱۹, شنبه

خواب

خواب دیده بودم که قرار بود بیان خونه مون. همه با هم جایی بودیم که احساس کردم از بودن من معذبه. وقتی خودش گفت میام 
خونه اگه کسی نیست ذوق زده شدم.زودتر ازشون خداحافظی کردم و رفتم به سمت خرید، می دونستم شیرینی چی دوست داره و با قهوه ای که می دونم چطوری درست کنم که بیاد و مدت ها بشینیم حرف بزنیم از اینور و اونور. احساس کردم دیگه غریبه نیست. می شه بهش اعتماد کرد مثل قبلنا و دیگه نترسید از قضاوت های الکی و محاکمه های غیر رسمی/علنی ش. خیلی ذوق داشتم. با کلی خرید ، دم خونه که رسیدم، پیام زد به گوشی م که ، من تصمیمم عوض شد، با م. می رم خونه ی اونا. به همین راحتی. اینقدر خورد تو ذوقم که از خواب پریدم. 
بیدار که شدم، هنوز ضد حال باهام بود. بعد لبخند اومد رو لبم که خوابش رو دیدم، رفتم سمت گوشی که بهش پیام بدم، یادم افتاد دفعات اخیر همه ی پیام هام رو می دید و جواب نمی داد. وقتی شاکی شدم بهم خندید. تو خواب هم لحظه ی آخر درست جایی که باید می اومد، نیومد. حتی تو خواب. گوشی رو انداختم یه ور، لبخندم رو جمع کردم، رفتم سراغ روز پیش رو...

۱۳۹۷ خرداد ۷, دوشنبه

همه چیز داره ناگهانی تغییر می کنه. هیچ چیز شبیه برنامه ریزی های خودم نبود. می دونستم برنامه ریزی هام قسم خورده نیستند که اتفاق بیفتند. اما اتفاق نیفتادنشون ...پیش نرفتنشون همیشه نفس آدم رو می بره. 
باز هم همه چیز در حال تغییره. من نمی دونم خوشحال هستم یا نه. فقط این رو می دونم : آشفته ام. 
کفشامو گرفتم دستم، با پای برهنه و جیب خالی. مامان می گفت دلت نمی گیره؟ با بی رحمی گفتم دلم از چی بگیره؟ گفت تنهایی؟ اخمامو تو هم کشیدم و گفتم از اینجا که تنها تر نیستم. گفت الان تنهایی؟ گفتم زندگی کردن با یه مشت غریبه از تنهایی خیلی بدتره. گفت زندگی ت رو نبازی! گفتم تا همین الانش بازنده بودم. چیزی برای باختن ندارم. می رم که شاید از این جا به بعد روزای زندگی م رو به جای فروختن به بقیه، خودم ببرم. می بازم هم به خودم ببازم. 
گفت عشقت کجاس؟ گفتم یه جای دور. گفت نمی خوای بری پیشش؟ گفتم نمی شه. گفت کمکت نکرد؟ گفتم نخواستم. غصه ش گرفت. گفتم چی شد مامان؟ گفت خیلی سختت می شه این همه تنهایی. گفتم تا کی بند دلم رو ببندم به این و اون وآویزون کسی باشم؟ بذار رو پای خودم وایستم. ( روی پای خودم؟ تا الان کجا ایستاده بودم مگه؟ ) بذار برم دنبال تنهایی م. بذار برم.

این هفته از دنده ی چپ پا شده. از شنبه همه ش یه چیزی می شه که از صبح تا شب هر روز چهار ستون بدنم بلرزه. روی پام بند نیستم. خیالم مال خودم نیست. حساب زمان از دستم در رفته. تو این آشفته بازار ، همه به جون هم افتادن. یکی نا امیده، یکی طلبکار، یکی  عصبانی. منم شاکی و ترسیده و دلتنگ و نگران. چجوری ول کنم و برم؟ پس کی بهش می رسم؟ کی این کابوسا به پایان خوش ختم می شه؟ 


۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه

ترس همیشگی

 طی یه دیالوگ ساده و همیشگی می پرسه چطوری، می گم خوبم، تو چطوری؟ می گه من خوب نیستم، و شروع می کنه به گفتن حرفای فروخورده ی من که تو یه "من خوبم" کوتاه خلاصه می شه. می فهمم از صبح با بغض بیدار شدن یعنی چی، همه ش  افکار منفی. می گه می دونی، من به جز شماها دوست دیگه ای ندارم، به همه هم بی اعتماد شدم از بس که یه چیزایی از فلانی (دوست مشترکمون که دوست صمیمی ش باشه) دیدم و نمی تونم هضم کنم. 
می رم تو فکر، به همه آدمهایی که دوستشون داشتم و دیگه نیستن فکر می کنم. کسایی که تعمدا نیستن و بدون اینکه بفهمم چرا. یه وقتایی هم می دونم چرا. 
ترس از تنهایی توی یه عنوان فقط خلاصه نمی شه. تنهایی فقط یه ترس نیست. هزارتا ترسه. هر روز با ترس از تنهایی زندگی کردن یه شنکنجه ی به تمام معناست. از وقتی یادم میاد، نتونستم با کسی صمیمی باشم و دردِ واقعی دلم رو بگم. یکی از ترسای بزرگم این بوده که دوستای نزدیکم رو یه مدت نبینم، وقتی برمی گردم سمتشون ( می ترسم از اینکه بفهمم وقتی من جلو نرم کسی جلو نمیاد و همیشه پیش قدم می شم) حرفی به جز "چه خبر" به ذهنمون نرسه و سیصد بار تو یه ساعت تکرار شه و بذاریم در بریم از دست هم تا چندین سال آینده که کسی هوس کنه از سر تنهایی سراغ اون یکی رو بگیره و نه از سر دلتنگی. و می ترسم از اینکه فراموش بشم و توی خاطراتشون محو شم. حالا اون روزایی که دلم نمی خواست رسیده. ازم می پرسن بهترین دوستت کیه؟ کسی رو ندارم اسم ببرم. دوستای صمیمی دبیرستانی م توی همه ی مناسبت ها منو از قلم می ندازن. با هیچ کس نتونستم صمیمی بشم و هیچ کس بهترین دوست من نشد. همه تاریخ انقضا داشتن. خودم رو می ذارم تو موقعیت اون. فکر می کردم اگه منم با خانواده م صمیمی بودم، اگه ازدواج کرده بودم، اگه این می شد، اگه اون می شد شاید خیلی نیازی به دوستام نداشتم اما حالا می بینم اونم مثل من چشماش رو تنگ کرده از حجم دقتی که باید به خرج بده تو شکافتن لایه ی سطحی آدما. با حرفای صد من یه غاز خودم دلداری ش می دم و می گم هرکسی نباشه من همیشه هستم. می گه می دونم. هر بلایی سرت آوردم بازم بودی. آروم می شه و باز به خودم ایمان میارم که هرچقدر هم خودم محتاج آروم شدن باشم بازم می تونم کس دیگه ای رو آروم کنم. از فکر آدمای بی خیال از دست رفته و حجم دفعاتی که فراموش شدم بیرون نمیام. مرور می کنم. متوجه این شدم که به شبکه های اجتماعی معتاد شدم و هی منتظرم کسی بهم پیام بفرسته. می دونم کسی سراغم رو نمی گیره اما با وسواس تمام همه اپلیکیشن های ارتباطی م رو چک می کنم. حتی یه نفر هم نیست. از فکرش حالم بد می شه و ترس همیشگی م می زنه بیرون : تنهایی. 


۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

 از بدبختی های این دنیای مدرن این بود که هزاران گزینه داریم اما همیشه انتخابی جز آنچه جلوی رویمان است نداریم.. همیشه مجبوریم و همیشه تن می دهیم به جبر. از ریز تا درشت. تنها چیزی که از جوانی ام یاد گرفتم صرف  صفت کلافگی برای مقاطع عمرم بوده. من همیشه کلافه بودم. همیشه هم مجبور بودم. همیشه هم از حقم کمتر کف دستم می گذاشتند. همیشه هم نفسم بریده بوده از بس دویده بودم دنبال هر آنچه که نمی دانم چه. 
بی قرارم. این روزها خیلی بی قرارم و هنوز نمی دانم قرار است چند ماه دیگر کجا باشم. هنوز هم نسخه ی "بزرگ شده" خودم را در ذهنم تصور می کنم که در آینده ی دور چه شکلی خواهد شد. یادم می افتد که بزرگ شده ام و هنوز شکل ندارم و باز کلافه می شوم. بی قرار می شوم و می افتم به جان خودم. این شد جوانی من و خیلی های دیگر که بچگی هایمان به ذوق یک مدل بستنی و صدای آتاری گذشت و جوانی مان به هول و ولای مهاجرت و عشق های نیمه کاره و خانواده های پاره پاره و لحظه های بی برنامه و غیر قابل پیش بینی. من هنوز نمی دانم چند ماه دیگر کجای این کره ی خاکی قبرستانی ام و کجا دارم دق دوری کسی را 
می خورم. مادرم؟ عشقم؟ حقم؟ سهمم؟ چه؟ 
این بار گذاشتیم تصمیم را به جای کبری آن ها بگیرند. برجام شد برجا گذارنده ی ما. یک ، دو ، سه، بنگ! تا الان هرچه آمدی روی هوا بود، بقیه اش روی بی هوایی. مادرم را کجا بگذارم؟ 
کلافه و بی قرارم. کسی به من جواب نمی دهد. کسی به من چیزی نمی گوید.کسی به من نشان نمی دهد که دو متر جای نفس کشیدن من کجاست. دلتنگی تو کلافگی ام را خفه می کند. دلم دارد می ترکد از بس که هوای تو را کرده. هر وقت فکرت را می کنم بغضی می شوم. لحظه ای نیست که به تو فکر نکنم و تو نیستی. تو هیچ وقت نیستی. برجام من هم لغو شد. هر قدمی سمتت بر می دارم دور تر می شوم. 
هر قدمی که بر می داریم به مرگ نزدیک تر می شویم و از زندگی دور تر. من هیچ، حق جوانی ما این نبود.



۱۳۹۷ اردیبهشت ۸, شنبه

خواهد آمد. با داس...

آخر ترکید. ترکیدن که همیشه انفجار و تکه تکه شدن نیست. ترکید و مایع شد و روان شد از گوشه ای مغلوب جاذبه شد و رفت پایین تر. پایین و پایین و پایین تر و سقوووووط. به کجا؟ نمی دانم. بعد از ترکیدن دیگر هیچ چیز مهم نیست. روان شد و رفت. هرچقدر هم سعی کردم که دو دستی بگیرمش و با گلویم بفشارمش که نرود و نترکد نشد. رفت. 

من هیچ وقت دختر غمگین شانزده ساله ای نبودم که فکر کند اگر موهایش را رنگ کند و ابروهای را بردارد و ماتیک بزند تکلیفش هم روشن می شود. اما همیشه می ترسیدم که دختر بدی باشم. و به قول مامان همیشه دختر بدی بودم از بس که مواظب زبانم نبودم و دل والدین شکستم که چرا؟ گفته بودند لباس باز نپوش، مهمانی نرو، قبل از تاریکی خانه باش، مو رنگ نکن، با پسرها حرف نزن، این نکن ، آن نکن و وقتی می گفتم چرا؟ آخ!  من  عاق والدین شدم. همیشه می ترسیدم دختر بدی باشم و همیشه دختر بدی بودم. چه خوب شد که به جای فروغ در کتاب هایمان کبری بود که تصمیم بگیرد. تصمیم های خوب. و آن مرد همیشه می آمد؛ در باران می آمد. آن مرد داس دارد . مردهای فروغ  داس نداشتند اما نمی آمدند. همیشه گناه آلود بودند و چه خوب که من در کتابم فروغ را ندیدم.خوب شد نفهمیدم عشق چیست و چراغ های رابطه همیشه تاریک است.همان بهتر که فکر می کردم فروغ گناه کرده.  وگرنه آنوقت خیلی بیشتر از این حرفا باید می ترکید و از دستم در می رفت و خوب می دانستم که کسی هرگز نخواهد آمد حتی با داس. ابروهایم را برداشتم. از رنگ مو بدم می آید و رنگ رژِ لب ِ قرمز برایم تکراری ترین رنگ دنیاست. اما تکلیفم هم معلوم نشد. و خوب فهمیدم فقط یک داس بود که دست به دست می شد و وقتی حرف چیزهای دیگر می شد، داس را رو می کرد و دیگر مهم نبود من چه کسی هستم. چه با رُژ و چه بی رُژ. چه با موهای رنگ کرده و چه با موهای قهوه ای خودم. 

فکر می کردم اگر بروم حالم خوب می شود. فک می کنم بمانم هم حالم خوب نمی شود. هیچ چیز حالم را خوب نمی کند. نه رفتن، نه ماندن. نه همین کار را کردن و نه عوض کردن کار. نه رئییس بودن و نه کارگری کردن. من فقط می خواهم بیست و هشت ساله باشم. بیست و هشت ساله ی واقعی. نه کسی که گیر کرده باشد بین دیوار های دانشکده و روزهای تازه کاری و هول و ولای کارهایی که باید 25 سالگی شروع می شد نه الان.  نمی دانم مامان چرا اینقدر اصرار دارد من یکی مثل تو را داشته باشم که هر شب به جای نان ، داس دستت بگیری و بیایی سراغم و یادت برود من از کجا جلوی تو سبز شدم و چی شد. داس من کو؟ نمی شود یک بار من داس نثار تو کنم؟ مامان چه در شماها دیده که فکر می کنه "به درد" می خورید نه اینکه "درد" بیاورید یا اینکه خود درد باشید اصلا.
 همه شان ریختند و رفتند اما چرک این زخم هنوز خالی نشده. 

۱۳۹۷ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

یک دایره به اضافه ی نُه

با صدای قشنگش و دل مهربانش کشاندتم که برگردم. برگشته بودم. تنم درد می کرد از تمرین های سختِ پر کردنِ فاصله های افتاده. اما شد. غریبه نشده بودم. اصلا. 
گفت: یک دایره به اضافه ی نُه، دوزخ. همین. 
همه ی دنیا شده بود دایره. کره ی چشم، پرده ی نمایش دنیای بینایی، سیستم گردش خون ، تارهای عصبی،روز، فصل،  دنیا، کهکشان همه چیز. همه چیز دور باطل است و حتما دوزخ جایی ست که ازاول و آخرش به هم می رسد. شاید دوزخی اصلا نباشد. هرچی هست همین دنیاست که سر و ته همه چیز به هم می رسد. 
 عربده می کشیدم که با دومی دورتر شدی، با سومی دورتر شدی، همینطور عشق حرام کردی و دور تر شدی. 
گفتی می دانم. "آینده" دورترم کرد.ولی چه می دانی؟ شاید ابد دور زده باشد و از آنور رسیده باشد به ازل.دور که می شویم از این سمت، نزدیک می شویم از آن سمت. 

پر کردنِ فاصله های افتاده درد دارد. اما می شود. شاید حتی درد هم نباشد.
این امید چه کوفتی ست که دست از سر من و خیال هایم بر نمی دارد؟
دروغ گفتم، خیلی وقت است در آن دفترنه می کشم نه می نویسم. دستم به کشیدن و نوشتن نمی رود نه آن دفتر، نه جای دیگر. 

۱۳۹۷ فروردین ۳۰, پنجشنبه


چند روز پیش، نگاهم با نگاه یک پسر آلمانی تلاقی کرده بود. تمام روز را بی تمرکز بودم. بیشتر از 15 دقیقه هم با هم حرف نزده بودیم. آن هم در باره ی مسائل گیکی و علمی و این حرفا و بعدش هم خداحافظ. کل روز به چه فکر می کردم؟نمی دانم. اسمش چه بود؟ نمی دانم، تلفظش خیلی سخت بود.  چه ام شده بود؟ نمی دانم. چند سالم است؟ زیاد! 

امروز صبح دیدم مثلا لطف همایونیشان دامن گیر ما شده و ما را قبول کرده اند انگار که ایشان پرزیدنت هستند و ما همیشه آویزان و منتظر یه نگاه ایشان از چشم های ازبالای آن دماغ دراز که احتمالا علت ندیدن ما به جز سایر صفات، درازی همین دماغ باشد. گفتم بهش بگویم خوشحالم برایت. درجا یک چیزی گفت که پشیمانم کرد و ناراحت از بابت بی احترامی ای که بهم کرده بود و همه بی احترامی های که تا الان کرده و لعنت به خودم که باز این جماعت را لایق دانستم.

باز امروز تمام مدت نگاه پسر آلمانی جلوی چشمم بود. هنوز چهره اش جلوی چشمم است و نمی دانم چرا. خیالم کجاست؟ تمرکزم کو؟ کارهای عقب افتاده کجایند؟ از تصور اینکه جایی صدایم کرده باشد the olfaction girl خنده ام می گیرد.

تا به حال شده هم دلتان هوای کسی را بکند تا حد مرگ و هم از اینکه نمی توانید لجتان را سرش خالی کنید به مرز جنون برسید؟ 
 


۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه

بیا و گوشت را به هق هق های من بچسبان. بیا محکم مرا در آغوش بگیر. بیا حرف نزنیم. بیا صورتت را به اشک هایم بکش تا بیشتر بفهمم این مفهومِ غمگین ِ عصبی ِ تلخ را.

۱۳۹۷ فروردین ۲۰, دوشنبه

دردهای بی مسکن، دردهای سهمگین، دردهای خوردنده ی تمام روح و جان و لحظه ها: 
انتظار
انتظار
انتظار

دلتنگی 
دلتنگی 
دلتنگی 

بی جواب ماندن سوال ها... 

به چه گناهی؟

۱۳۹۷ فروردین ۱۲, یکشنبه

من نشسته بودم. 
آينده شده بود چيزي كه نمي آيد.
به اسمم با صداي تو فكر مي كنم. 
ما شديم آرزوي بقيه و بقيه شدند آرزوي ما. تو هميشه حيراني و من منتظر كه بلخره از پشت عينكت ببيني كه كجا ايستاده ام.موبايلم زنگ مي زند، صدايش مي گويد نمي دانم چه كنم، خيابان شريعتي سر معلم دستش خالي ست، ما تنهاييم. ما نمي بينيم كه اين نااميدي ها تقصير ما نيست. 
آنها به سمت آينده مي رفتند و من نشسته بودم. اين بار فقط صداي تو بود و اسمم را نمي گفت. نمي فهميدم. 
يكي با صداي من مي خواند: ارغوان، ارغواااان، اين چه رازي ست كه هرسال بهار.....؟ چقدر صدايش قشنگ بود. 
اصلا چرا بايد به تو فكر كنم كه صد ساله معلوم نيست كجايي ؟ 
آنها را ببين... به سمت آينده مي روند و شايد در سرشان بچرخد كه به آرزويشان برسند و بشوند ما. ما راببين... در حسرت پاهاي آنهاييم كه به سمت آينده مي روند و آينده به سمت ما نمي آيد.
نمي شد ٥٠ سال زودتر به دنيا مي آمدم و الگويم همان سوفيا لورن مي شد ؟ 
بسيجي ها از كنارم رد شدند و با هم نتچ نتچ مي كردند كه همه شان سيگار مي كشند، هممممه شان. 
من؟ حتي سيگار هم نداشتم! به سيگار هم با صداي تو فكر مي كنم. سيگار. سيگار. سيگار

۱۳۹۷ فروردین ۱۱, شنبه

دل شکستگی

این روزها هی بغضی می شدم و هی به خودم می گفتم دیوانه نشو، تلخ کامی نکن، تلاش کن. وقت تنگ است. 
قرار بود امسال حالمان خوب باشد، بجنبیم و خوشحال باشیم. 
خوب می دانستم استراحتی در کار نیست و تا آخرای تعطیلات باید استرسی باشم و شاید چیزی جلو نرود.استرسی شدم، استراحت ها را کوفت خودم می کنم، بیرون نمی روم، می روم با عذاب وجدان می روم. دردم می گیرد و غصه می خورم که تنهام. 
او هم که طبق معمول حالش بد است. از اول سالی حالش بد است و نمی داند که من می فهمم. من همیشه می فهمم و اشکال کارم این است که زیادی می فهمم. 
دیوانه شده، با من خیلی وقت است حرف نمی زند. نمی دانم این کنکاشش از اینکه بداند هنوز بهش دل بسته ام برمعنی اش چیست. می خواهد نا امید شود از اینکه نمی خواهمش؟ می خواهد خیالش راحت باشد که دل کنده ام؟ از من بدش می آید؟ می گریزد؟ می ترسد؟ می خواهدم و دوری می کند؟ نمی فهمم. هیچ چیز را نمی فهمم و می دانم دیوانه شده. خشن ترین کارهایش را می کند و منِ نادان باز هم "درک" می کنم. 
یکی به او بگوید، از این دنیای کوفتی بیشتر از این می خواهی که کسی بخواهدت و کمکت کند و آرزویش خوب بودن تو باشد؟ کافی نیست که خوب باشی؟ لعنتی! کاش یکی مثل خودم داشتم و دیگر مثل تو اینجوری دیوانه نمی شدم. 
بیشتر از این از زندگی چه می خواهی؟ ها؟ چه؟ 

چند بار باید دل من را بشکنی و بغضی و دقی ام کنی تا خیالت راحت شود؟ فکر می کنی من مثل بقیه ام؟ من دل کندن هایم مثل هیچ کس نیست. خودش خود به خود اتفاق می افتد. من زیادی آدمم. همین را بفهمی بس است. نکن... تو دیگر نکن... تو مثل بقیه نباش و با من اینقدر ترشی نکن...
همین...

سال نو

سال نو امسال شد. من ذوق و شوق داشتم اما از پست وبلاگ باز موندم. برخلاف اینکه از چندین روز قبلش یادم بود که بیام و یه چیزی بنویسم. 
دلم را صاف کرده بودم. من از آن احمق هام که هر چه قدر هم که بلا سرم می آورند باز دلم غنج می رود و می گویم حیف این همه روزهای خوبی که داشتیم با هم . دلم صاف است به خدا. همه روزهای تلخ امسال را مرور کردم، نفش عمیق کشیدم، اشک هایم بی اختیار می ریخت و پاک کردم، به خودم گفتم: قول می دهم سال بعد سال زیبایی ست. قول می دهم سال موفقیت است، سال امید است سال عشق است و سال همه ی آن چیزهایی ست که از تو دریغ شد امسال و سال بعد منتظرش باش که همه چیز می شود لبخند. 
نوشتم. برایش همه لحظه های خوب گذشته را نوشتم و خواستم بداند که هرچه خوبی بود با هم رقم خورد.  و ذوق کردم از ذوقش و همین شد بهانه ای برای بهتر شروع کردن سال و نفسم گرم بود که خوب شروع شد. 97 باشد که برایمان سبد سبد خوشحالی بیاورد و من برهم از این همه افسردگی و درد و دوری و بی کسی و دستهایی که دیگر خالی نباشند. 
شروع 97 مبارکمان باشد.

۱۳۹۶ اسفند ۲۳, چهارشنبه

داشتم طبق معمول حرص می خوردم از پیام های بی سر و ته صدسال یه بارش که طبق معمول من را مقصر می داند، قضاوت می کند و امر و نهی می کند و "روی خودت کار کن" می گوید در صورتی که خودش ام النقص است. در واقع ابوی نقص هاست. همین موقع که دیگر شروع کردم بد و بیراه گفتن دیدم نوتیفیکیشن آمد که فلانی که به اسم Unknown user  سیو کرده بودمش joined ! 
یادم بود آخرین بار شماره کوفتی اش را پاک کرده بودم که دیگر هیچ وقت به سرم نزند اصلا آدم حسابش کنم و چیزی بهش بگویم اما متعجب شدم که چرا شماره اش هنوز هست توی این گوشی که عمری بیشتر از دو سال ندارد. لعنتی.
کاش می توانستم حرصم را از هر کدام سر آن یکی خالی کنم. 

۱۳۹۶ اسفند ۸, سه‌شنبه

شنا، کیمیا، من...

همه جام درد می کرد. از سلولای پریفرونتال تا ناخن شصت پا. درد دیگه. خودت می دونی چی می گم.حسابم خالی، حقوق هنوز نگرفتم از دکتر، پس اندازم هم که همه ش شد خرج اپلای و باید بیشتر نگه دارم برای خرج های زیاد بعدی.دلم استخر می خواست. خیلی دلم استخر می خواست...
7 سالم که بود شنا رو یاد گرفتم، تو یه استخر سر باز وسط تابستون، با رفیقِ دبستانیِ همه ی آتیش سوزوندنام، کیمیا. همه یه استخر می رفتیم، سمیرا حسابی بزرگ بود و مسخره کردنا و تحقیر کردناش از همون موقع شروع شده بود. یادمه، من و کیمیا و سایر بچه جقل ها رو که گوشه استخر مجبورمون می کردن پا بزنیم، بیرون استخر دست کرال رو اینقدر تمرین کنیم که برامون اتوماتیک بشه رو چنان با خنده و آب و تاب برای مامان تعریف می کرد که از همیشه توی من زنده می شه.آفتاب داغ بود. کلاس ما از 8 تا 12. زیر آفتاب. چه کیفی داشت. خصوصا وقتی سمیرا رو اصلا نمی دیدم و با کیمیا باز آتیش می سوزوندیم. معلممون یه زن خیلی زیبا بود و البته عاشق من و کیمیا. کیمیا سفید بلوری بود، من متمایل به سفید. آفتاب سوخته شده بودم. بد جوری. اون موقع ها پوست سفید "مد" بود. مدونا و خواننده های ترک و آمریکایی یه لایه یه سانتی متری کرم پودر های شبیه ماست می مالیدن روی صورتشون و سفیدِسفید بودن. کسی برنزه رو نمی پسنید و من ِ 7 ساله به لطف شنا یاد گرفتن شده بودم سیاهِ برنزه. مامان نگران بود. می گفت شنیده که اگه تو بچگی آفتاب سوخته بشی دیگه تا آخر عمرت همینجوری می مونی. و هی فکر می کرد با دختر برنزه چه کنه. زشت می مونه و کسی نمی پسندتش. 
 من و کیمیا، اون سال مقام دار منطقه 5 شدیم. توی گروه سنی دبستان. من دوم شدم، کیمیا سوم. رفتیم استان، من 15 ام شدم و کیمیا 18 ام. پروانه بلد نبودیم. دوتا کلاس دومی از دور مسابقات خارج شده...کیمیا سفید بود. من سبزه. مسابقه نبود اما استخر که بود! تو هر عمقی مینداختنم مثل ماهی شنا می کردم. روی آب می موندم مثل نیلوفر آبی. شیرجه یاد گرفتم. هر مدلی. عاشق این بودم که پشت به استخر بایستم، و خودم رو رها کنم روی آب. مامان می ترسید. خیلی می ترسید. دایی سر به سرم می ذاشت، باهام مسابقه می داد، و من خوشحال بودم که ازش می برم، از یه مرد با قد 185 سانتی متر توی استخرکوچیک ته حیاط خونه ش...و سمیرا می خندید، خنده هام رو روی صورتم خشک می کرد. 
حالا چشمام ضعیف شده، چندین ساله که استخر نرفتم. می ترسم از اینکه برم وچشمام جایی رو نبینه. تنها بودن هم که شده حال به هم زن ترین وضعیت الان من، کافه، سر کار، همه چیز تنهایی نکبتی به نظر میاد. چندباری تنم رو به آب زدم و دیدم آب از دماغم بالاتر بره، خفه می شم. هیچی یادم نمونده. استخر باغ خودمون رو هم، نمی رفتم که به روی خودم نیارم که باز یه چیزی بود که اسمش موند اما مهارتش رفت. چرا افول؟ چی به سرم اومده؟ 

گفتم به جهنم، می رم، پول زیاد ورودی رو می دم بابت سونا و جکوزی. می افتم توی جکوزی بین پیرزن ها و می دونم سر ده دقیقه حوصله م سر می ره ولی نیازه. باید برم. 

رفتم. شلوغ بود. پیشبینی م از وضعیت جکوزی درست بود. مجبور شدم برم توی استخر. راه رفتن تو آب هم مفیده. یاد حرفای مامان می افتم. می گفت حوصله کن دختر، به جای معلم گرفتن یه کم تو آب دست و پا بزن، یادت میاد همه چی. تو که خوب بودی اونقدر...(ولی یادش نبود قهرمانی 7 سالگی م رو). خودم رو ول کرده بودم. نگاه به سقف بود. فکر تو سرم می چرخید. هر وقت یه کسی برخورد می کردم می ایستادم و باز دوباره از اول. مثل یه مرده، روی آب شناور. فکرا تو سرم بود، یاد روزای تابستون ، یاد تراس آفتابی که همون سه چهار باری که بهار منو برد استخر، ازش فراری بودم. از کرم برنزه که حالم ازش به هم می خوره. از دریای دبی و بارسلون که حاضر نشدم پام رو بذارم توش به خاطر اینکه آفتاب سوخته نشم و حالا برنزه مده. حالا پسر ها عاشق رنگ تن من می شن. و من هنوز فکر می کنم زشتم و همون حال کوفتی توم زنده می شه. همینطور خجالت های بچگی، همه شون، توی هر شرایطی ، مثل شعله های بخاری گر می گیرن و روشن می شن. این چه حس کوفتیه که خودمم با خودم غریبه کرده...

به سقف بودم، یاد کیمیا افتادم، یاد آتیش سوزوندنا، رفتم تو دوره ی  مدرسه، خانوم بهداشت، دخترش که به لطف من و کیمیا شیطون شده بود.زنجیره وار داستانم پشت سر هم جلو می رفت. چهره خاله شکار، مامان کیمیا که رفیق مامان بود. من رفتم فرزانگان، کیمیا رفت هنرستان. کیمیا داف شد و من دکتر، و هیچ کدوم به درد هیچ کدوممون نخورد. هیچ کدوم نتونستیم هر دوش  باشیم: داف دکتر. حالا من شنا بلد نیستم، خبری از خاله شکار نیست، روزا سخت می گذرن و سمیرا موفق شد ثابت کنه که من هیچی نیستم... نخواست که باشم. تنهای تنهام و از تنهایی و ضعیف بودن چشمم می ترسم. هربار خجالت زده می شم همون حس ها میاد سراغم. یاد محبوبم می افتم که نرمی ورنگ پوستم رو دوست داشت. یاد اینکه اونم تنهام گذاشته. یاد اینکه نمی خواد من باشم. یاد همه روزای قبل بدون ارتباط به هم و بی ربط به موضوعشون توی سرم چرخ می خورن. سقف اینجا آبیه. چقدر هم بلنده، داستانای بچگی جلو می رن، دندانپزشک بچگی ای که رفتم دیدنش، خانم بهداشت که سه سال پیش اتفاقی دیدمش، شهرزاد همکلاسی که هنوز تو اینستاگرام با هم در ارتباطیم و ...به خودم اومدم دیدم ده باری هست که طول قسمت کم عمق رو به کرال پشت شنا کردم... 

تموم می شه این خستگی بلخره؟ اون روز خوب میاد؟ 

۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

دارم سر نگون می شم؟

خرفت! کله ی سحری می گه داری سرنگون می شی....و دیگه جواب نمی ده...مثل همیشه اخلاقای گندش لجم رو در میاره. 

یه عمره به خودم می گم بذار کنار این قید و بند رو، این معذب شدنا رو، این عذاب وجدان ها رو، بلند شو برو سر کلاست که دیدم بسته شد رفت و من موندم با خداحافظی ِ نکرده از یه مکان و لحظه هاش و رها کردناش و حالا فهمیدم بی خود بود همه این قید و شرط ها. دقیقا مثل همین قید و شرطایی که این خرفت برای من و خودش گذاشته و هنوز عقلش قد نمی ده به بی خود بودنش. 
دارم سر نگون می شم؟ 
کتابا رو نخوندم، صاحبش ازم خواست برشون گردونم و من باز تو یه دنیا گره گیر کرده بودم و دیدم ارزش نداشت اون همه ربط دادن یه چیز به یه آدم نکبت دیگه و دلم غش رفت واسه کتابا. گفتم نخوندم هنوز، گفت اشکالی نداره دختر قشنگم، هر وقت تونستی بیار.منم گفتم نه، حداقل بهونه می شه به بهونه کتابا برم ببینمش. 
دارم سرنگون می شم؟
مدام در حال گشتنم. می نویسم،می خونم،ایده به ذهنم می رسه و مو در آورد نوک انگشتام از بس تایپ کردم.باید یه خودی نشون بدم که چشمای دراومده شون ببینه من چقدر خوبم. سفت سرجام وایسادم. هرچی سمتم پرت کردن یا جاخالی دادم و یا آخ نگفتم. حتی دستم رو گرفتم رو سر و صورت همین خرفت که اونم نفهمه چقدر درد داره، جون گرفت، بلند شد، قد کشید و کمرش که صاف شد دید قدش از من خیلی بلند تره. حالا به من می گه داری سر نگون می شی. 
دارم سر نگون می شم؟

پیام دادم، ببخشید، من خیلی دیر فراخوان رو دیدم، هنوزم قبول می کنین فرم تعیین سطح رو بفرستم؟ جواب می ده و فرم خالی رو برام می فرسته.درجا پر شده بر می گردونم و یه بادی به غبغب می ندازم و تو آینه به خودم می گم آخه پارلاتی کانتاتی که آماده شدن نداره.به مرحله ی دومش فکر می کنم و قطعه م رو انتخاب کرده فرض می کنم. 
دارم سر نگون می شم؟
حسی از سرنگونی ندارم. می دونم همیشه محکم ایستاده بودم و یه وقتایی مچ پام درد می گرفته خم می شدم و می پیچیدم مثل گربه به خودم و ناله های قورت داده م رو سر می دادم. مثل زجه. خالی که می شدم بلند می شدم و ادامه می دادم به مادری کردن. ولی قیافه هاشون عجیب و بهت زده بود. انگار توقع این ناله ها رو نداشتن. فکر کرده بودن کارم تمومه. اما باز کسی قدم برنداشته بود بیاد یکی محکم بزنه پشتم بگه نفس بکش لعنتی...فقط تعجب کردن که نه...کار تموم نبود.
شاید حق با اوناس، قوی ها زودتر کارشون تمومه اگه زمین بخورن. نباید بخورن زمین هیچ وقت چون هیچ کس نه جرات داره و نه می تونه دستشون رو بگیره. و تا خودشون نتونن بلند شدن نشدنیه.
مرور کردم نت صدام رو. بالا، پایین،بالا، پایین، سکوت ، سکوت، سکوت، سکوت، بالا، پایین. کج و کوله . یکی در میون. ولی همیشه بودم و سر نگون نشدم .
آخه پنگوئن! تو چی می فهمی سر نگونی یعنی چی؟ 

۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

من به نشانه ها اعتقادی ندارم. اولین بار نیست که اینقدر خسته شده ام از زندگی کردن. اینقدر به یک چیزی گیر داده ام که مطمئن شوم نمی شود. کار، درس، موقعیت، رابطه ، دوستی. هرجا هرچیزی برایم ارزش داشت تا آخرِآخرش ماندم، ناز نکردم. ترسیدم که از دستم برود. و دو دستی چسبیدم تا باور کنم دیگر جایی ندارم. 
اما الان، همه ش در حال جان کندنم که بروم سراغ چیز دیگری. نمی شود. نمی شود که نمی شود. خسته ام کرده اند از بس می گویند نه! نمی توانی. به درد نمی خوری. از تو بهتر هست. پول خرج تو نمی کنیم...نشانه است که باید ول کنم و این راه درست من نیست؟ پس راه درست من چیست؟ چه کوفتی ست که من هیچ جا جا ندارم؟
بغض خفه ام کرده. هر روز بیدار می شوم، امیدوار می شوم. می نشینم پای لپ تاپ و امیدم را حواله می کنم بلکه اتفاقی بیفتد و نمی افتد. فوریه شده و کابوس دارم که باز هم مجبور باشم این زندگی بی سر و ته را ادامه بدهم. بی سر و ته. که مال من نیست. من به جای بقیه زندگی کردم. برای بقیه دویدم. و ته دویدن ها هیچی نبود. 
موفقیت های خوب برای من نیست. از 18 سالگی در گوشم می گفتند که راه آسان را برو تو نمی توانی. دیدی که نمی توانی. و الان دست و پای من شل شده. انگار هیچ چیز این زندگی را نمی توانم. نه بیدار شدن، نه خوابیدن، نه خوردن، نه نخوردن، نه حرف زدن، نه دیدن، نه شنیدن، نه شنیده شدن، نه تنها نماندن. سهم من تنهاییست و سرخوردگی از این همه جان کندن. نفسم بریده. کاش اصلا هیچ کدام از این کارها را نمی کردم. 15 سال است که اشتباه آمده ام. و این تقصیر همه ست. هیچ چیز برایم نمانده و فکر نمی کردم در 28 سالگی به بن بست رسیده باشم، حوصله زندگی را نداشته باشم. غصه بخورم و حس کنم دیگر زندگی تمام شد. باید همین کوفت را پذیرفت و من خسته م از کول کردن همه چی و تنهایی راست و ریست کردن همه چی و نق نزدن و محبت ندیدن و رو دست خوردن و باز تنهایی و بی پشتوانه همه چیز را مرتب کردن. خانه نداشتن، امنیت نداشتن و بی هدف و بی انگیزه بودن. از 4 تا دوست نزدیک زندگی در یک سال رو دست خوردن. 28 سالگی های 14 سالگی م اینجوری نبود. اما... به مرگ فکر کردن آنقدرها هم که فکر می کردم سخت نبود. 

خستگی، دردی ست خاموش، ذره ذره از پا می اندازدت. که خودت دلت بخواهد دیگر نباشی. و من دلم همین را می خواهد. 
دیگر نباشم.

کاش روز دیگری نباشد. از صبح ها خجالت می کشم

۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

5 صبح بیدار شدم. همه بیدار بودیم. همه حس های مختلف 5 صبح های مختلف با هم به سمتم هجوم آورد. 5 صبح های رسیدن به سوی پرواز های به سمت جنوب. 5 صبح هایی که راهی می شدیم همه با هم که برویم شمال. 5 صبح های درس خواندنِ امتحان 8 صبح. 5 صبح های روزهای دبیرستان، 5 صبح های بی خوابی های شبانه. همه با هم به سراغم آمد. رفتم سالن. همه بیدار بودند. بحث بود که کی همراه بابا برود.به جز مامان، بیشتر از یک نفر که نمی شد آنجا باشد. خواهر می رود، برادر می رود دنبال کارای بابا،و من مثل همیشه سهمم می شود انتظار از راه دور. من می مانم خانه و گوش بزنگ. که مبادا چیزی نیاز باشد و من باشم که برسانم. رفتم که بخوابم. خوابم نبرد...6 صبح شده بود. صبحانه دلچسبم رو درست کردم، اخبار 6.5 صبح رو گوش دادم، صبحانه خوردم و تمام حس های 5 صبح بی دغدغه روزهای تابستان دانشجویی و دانش آموزی در لقمه لقمه های صبحانه ام خلاصه می شد و مسیر نوک سر تا نوک پا را طی می کرد. گوش به زنگ بودم و لبخند به لب. دلم قرص بود که همه چیز آنطور که من پیشبینی می کنم اتفاق می افتد. 5 صبح های قبل کتاب می خواندم. خیلی وقت بود که 5 صبح را ندیده بودم.مدت هاست کتاب نخواندم. دلم کتاب خواست و غلبه به بی تمرکزی ها و اجتناب از گم شدن تو زندگی های دیگر، که وقتی خودم تو این زندگی گمم کاری طاقت فرساست. رفتم سراغ کتابها. هنوز حس تعطیلات و فراغ بال داشتم. جلد 5 نصفه مانده بود. دقیقا نصفه. بله جلد 5 همان کتاب جادویی که قطعا بهترین کتاب دنیاس. چرا تموم نشده هنوز؟ دلیل زیاد است. اما دلیل 1 سال آخر ، سمتش نرفتنم خلاصه می شود در گره خوردن این کتاب با یکی از بدترین آدمهایی که توی تمام زندگی ام دیدم و حضورش را تجربه کردم. حالم به جوش می آمد وقتی می خواستم برم سمت کتاب.کتاب هم مثل جاهای دیگری که قدم گذاشته لجن مال شده است. حیف شاهکار ادبی. حیف اسم نویسنده، حیف هر چیزی که برای ادعاهای الکی و بی سر و ته ش از آن استفاده می کرد.حیف من که دلم برای هر چیزی که پر می زند یاد نکبتی اش می آید و باز شوقم را کور می کند. کتاب رو برداشتم، بازش کردم. این بار به جای دیدن خط کشی ها و دستنوشته های کریه کنار حاشیه متن، بوی عطر "پ" جان، یک مادر عزیز، به مشامم خورد و چهره ی زیباش تو خیالم مجسم شد. کتاب دیگه طاقت فرسا نیست. تابستان جوانی ست. و من در ساعت اول صبح به خواندن مشغول می شم. کتاب نجات پیدا کرده. می رویم از اولِ اولِ جلد 5، لبخند به لبم است و کم خوابی آزاردهنده نیست و فکر هزار مساله و کار تلنبار شده نیستم....
هزاربار زنگ می زدم، در دسترس نبودند. به جایش کتاب می خواندم و دوباره زنگ می زنم...برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نیست...

خواهر زنگ می زند...
آنطور که من فکر می کردم پیش نرفت...
روزهای سختی در پیش است.اما باز من نگران نیستم... 
روزها خیلی وقت است که سخت است، خیلی وقت است که رکب می خورم، خیلی وقت است که نگران نمی شم....قوی شده ام یا بی حس؟ نمی دانم...

۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

باید فراموش کرد تا فراموش نشد

و من باز هم فهمیدم که تنهایی چیزی نیست که بتوان از بین بردش. تنهایی فراموش شدنی ست. باور کن. می توانم قسم بخورم. قسم به همه دوستی های الکی  که فقط تویی که جدی اش می گیری. که نباشی حالت را نمی پرسند و فقط یک وقت هایی وقتی بخواهد از حال "فلانی " با خبر شود از تو می پرسد. بعد از مدتی بی خبری آمده و می گوید یادت است این میز آخرین بار کی کی نشسته بود؟ و من هم می گویم من هم آدمم! من هم بودم! من هم دوستی کردم برایت و بعد از یک فصل بی خبری این صحبت ماست...قسم به دوستی ای که نداند سایه نمی زنم و رژ لب صورتی کمرنگ بهم نمی آید و این می شود احتمالا چیزی که جایی اضافه آمده و نسیب تو شده. کاش نمی شد. بی هدیه خوشحال تر بودم. و قسم به  من که دلشان برای ماشینم تنگ است و خودم بی  اهمیت ترین. قسم به من که کسی کمکم نکرد و خودم همیشه باید خودم را از این خفگی نجات دهم و بخندم و بگویند این که چیزی ش نیست. ببین می خندد. و قسم به من که کسی نمی پرسد داری چه گهی می زنی به زندگی ات؟ قسم به من که همیشه برای بیگاری دادن و سنگ صبور بودن آماده ام بقیه چیزهایشان باید از من مخفی باشد مثلا کار های مفید کردن و به موفقیت رسیدن. مثلا چیزی که نکند شاید جایی نفعی به من برسد.  من همیشه آماده به خدمتم. اما کسی خدمت که نه...هر از گاهی خشک و خالی 
بپرسد زنده ای؟  حالا من باید غصه این را بخورم که کافه محبوب من را آخرین بار با فلانی آمده. یادم آمد که اصلا هم خوشحال نبودم که فلانی آمده و آنروز هم همین حس چرند را داشتم که باز هم یکی را با خودش آورده و من در واقع بهانه ای بودم که فلانی را بیاورد بیرون. چرا؟ کسی تا به حال پرسید از من که زخمت درد داشت؟ تنها گذاشته شدن چه مزه ای بود؟ ناراحتی که فلانی ها بهت پشت پا زدند و رفتند؟ 
نه! 
بازهم قسم بخورم تا باور کنی؟ 
برای هیچ کس خوب نباش.
این نصیحت من است.

۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

هرچقدر می رنجاند کمش نیست


ایمیل زده است که: 
I know this is disappointing but...
و  در ادامه اش یک سرپوشی و واضحا دورغهایی که اینقدر بهشان عادت دارد که به عنوان دروغ به حساب نمی آید...
نمی داند، من را هرگز نمی تواند ناامید کند. هرگز...
به جز همان باری که من را از آنچه که فکر می کردم باشد ناامید کرد...دیگر نمی تواند ناامیدم کند. 


می دانم هدفت آزرده شدن من است...اما بدان که به هدفت نمی رسی. هیچ وقت! در گندکاری هایت دیگران را دخیل نکن...خودت تنها...بدون زیرآب زدن! البته که نمی توانی...می توانستی دروغ نمی گفتی. دروغ گفتن اولین ضعف هرکسی ست. 

بچرخ تا بچرخیم... 

۱۳۹۶ دی ۱۲, سه‌شنبه

هویت ما را فتح کرده اند

یادم آمد هان! سورت سرمای شب بیداد ها می کرد... و چه سرمایی، چه سرمایی.... کدام از ما شود سخت بنیان و سر افرازش؟ هیچ! 
باید دهه شصتی باشی. آخرایش هستم؟ بله. اما از چیزهایی که سرشان آمد خیلی هم کم ندارم... باید مثل ما باشی که بدوی دنبال پیشرفت تکنولوژی و پدر و مادرت اصلا از دنیای تو سر در نیاورند و هنوز مثل دهه 40 با دخترانشان رفتار کنند. باید بدانی پدر می گوید ساعت فلان خانه باش یعنی حرف زدن فایده ندارد. باید بدانی کس دیگری برای خودت، رشته ات، شغلت، زندگی ات، ساعت خواب و حتی غذایت تصمیم بگیرد یعنی چه. باید بدانی آستانه سی سالگی و هنوز دست به دامن دیگران برای استقلال شدن یعنی چه. از نسل قبلمان چه یاد گرفتیم؟ بی تفاوتی، حسادت، تنگ نظری و چشم و هم چشمی، صبر نکردن و "زرنگی" کردن، توی رانندگی جلوی دیگران پیچیدن، چقولی کردن. و به پای کسی نماندن. نسل ما این بود؟خودمان چه؟ چند پاره شدیم. همه را باید راضی نگه می داشتیم، نسل قبل، نسل قبلِ قبل، نسل خودمان، نسل بعد و همه و همه. اعتقاداتمان را به روز و طبق میل خودمان می کردیم، اما از گفتنشان می ترسیدیم، اول از همه از پدر و مادر،معلم، دوست و همکلاسی، چه برسد به نظام و حراست و ....باید همیشه گوش به زنگ باشیم. باید برای هرچیزی بیشتر از ارزشش جان بکنیم و بدویم. باید همیشه ساکمان آماده سفر باشد،عصایمان آماده خالی شدن زیر پایمان باشد، باید بین دورغ و راست همه گیج و مبهوت بمانیم. باید بین ذوق برنامه کودک جوانیمان و اخبار ترسناک این سالها می ماندیم. باید هر روز دلمان می لرزید که اگر از فردا دانشگاهمان را زنانه مردانه کنند چه؟ اگر نتوانم بروم چه؟ اگر نتوانم بمانم چه؟ اصلا جایی دارم برای ماندن؟ هویتی دارم؟ می توانم "کسی" باشم و فقط خودم باشم و عقده هایم دامن گیر کسی نشود؟ 
ما هم مثل نسل قبلمان تکلیفمان معلوم نیست. آنها بی تکلیف رفتند جلو و ما بی تکلیف حذب باد هستیم. دیروز انتخابات بود، پریروز به خلیج فارس توهین شد و امروز معترضین در کوچه و خیابانند و این وسط ما هم می رویم پست می گذاریم اینور و آنور که "وطنم، پاره تنم" پاره ی تن ات؟ این جمله چقدر واقعی ست؟ پاره ی تنت بود چرا رفتی فرسنگ ها آنور دنیا و صد سال یه بار هم پیدایت نمی شود؟ به پای چه کسی ماندیم؟ به پای آنها که توی خیابانند؟ به پای آن ها که از اسلام دفاع می کنند؟ به پای خودت؟ هنوز به پای هیچ کس نیستیم...خودمان هم کسی نیستیم. و من خوب می دانم، هر جنبشی، با این وضع فرو می خوابد و می میرد. 
باید جای ما باشید تا بدانید این بی هویتی چیست و تقصیر ما نیست. وقتی که فهمیدیم، حراست به معنی محافظت از جان و مالمان نیست و پاسدار دلش به حال من ظلم دیده نمی سوزد و پلیس به جای دزد دختران بی آزار را می گیرد چون از ریخت و قیافه شان خوشش نمی آید. معنی ها را چَپَکی آموختیم.... 

و با غل زنجیر راه می رویم و می دویم و سرمان در برف است. اولی اش خودم....دنیا را آب ببرد من را خواب می برد و بیشعور ترین شهروند خودرو سوار و تک سر نشینم تو این اوضاع... 



سبک نوشتنم عوض شده. اما به اینجا که می رسم همه ش نق نق های یک دختر از دست داده را می نویسم و به یاد بی معرفت های زندگی می افتم. انگار که اینجا شده باشه مکان فریاد و تخلیه. آخر می دانید، من داد نمی زنم، مشت نمی کوبم. هیچ نمی کنم به هنگام خشم. فرو می دهم و ساکت می شوم. 
حالا که دست به قلم شدم برای متفاوت نوشتن، مخاطبش نیست. اینستاگرام هم کشش روده درازی های من را ندارد. هم محدودیت کلمه دارم، هم محدودیت حوصله مخاطب، هم اینکه، من عکس مناسب از کجا بیاورم آخر؟ 

پ.ن: آخرین باری که وبلاگ من در روز بیشتر از 40 بار خوانده شد، مردی دلش برای من لرزید...اینبار چه بلایی منتظرم است؟