۱۳۹۶ بهمن ۲, دوشنبه

5 صبح بیدار شدم. همه بیدار بودیم. همه حس های مختلف 5 صبح های مختلف با هم به سمتم هجوم آورد. 5 صبح های رسیدن به سوی پرواز های به سمت جنوب. 5 صبح هایی که راهی می شدیم همه با هم که برویم شمال. 5 صبح های درس خواندنِ امتحان 8 صبح. 5 صبح های روزهای دبیرستان، 5 صبح های بی خوابی های شبانه. همه با هم به سراغم آمد. رفتم سالن. همه بیدار بودند. بحث بود که کی همراه بابا برود.به جز مامان، بیشتر از یک نفر که نمی شد آنجا باشد. خواهر می رود، برادر می رود دنبال کارای بابا،و من مثل همیشه سهمم می شود انتظار از راه دور. من می مانم خانه و گوش بزنگ. که مبادا چیزی نیاز باشد و من باشم که برسانم. رفتم که بخوابم. خوابم نبرد...6 صبح شده بود. صبحانه دلچسبم رو درست کردم، اخبار 6.5 صبح رو گوش دادم، صبحانه خوردم و تمام حس های 5 صبح بی دغدغه روزهای تابستان دانشجویی و دانش آموزی در لقمه لقمه های صبحانه ام خلاصه می شد و مسیر نوک سر تا نوک پا را طی می کرد. گوش به زنگ بودم و لبخند به لب. دلم قرص بود که همه چیز آنطور که من پیشبینی می کنم اتفاق می افتد. 5 صبح های قبل کتاب می خواندم. خیلی وقت بود که 5 صبح را ندیده بودم.مدت هاست کتاب نخواندم. دلم کتاب خواست و غلبه به بی تمرکزی ها و اجتناب از گم شدن تو زندگی های دیگر، که وقتی خودم تو این زندگی گمم کاری طاقت فرساست. رفتم سراغ کتابها. هنوز حس تعطیلات و فراغ بال داشتم. جلد 5 نصفه مانده بود. دقیقا نصفه. بله جلد 5 همان کتاب جادویی که قطعا بهترین کتاب دنیاس. چرا تموم نشده هنوز؟ دلیل زیاد است. اما دلیل 1 سال آخر ، سمتش نرفتنم خلاصه می شود در گره خوردن این کتاب با یکی از بدترین آدمهایی که توی تمام زندگی ام دیدم و حضورش را تجربه کردم. حالم به جوش می آمد وقتی می خواستم برم سمت کتاب.کتاب هم مثل جاهای دیگری که قدم گذاشته لجن مال شده است. حیف شاهکار ادبی. حیف اسم نویسنده، حیف هر چیزی که برای ادعاهای الکی و بی سر و ته ش از آن استفاده می کرد.حیف من که دلم برای هر چیزی که پر می زند یاد نکبتی اش می آید و باز شوقم را کور می کند. کتاب رو برداشتم، بازش کردم. این بار به جای دیدن خط کشی ها و دستنوشته های کریه کنار حاشیه متن، بوی عطر "پ" جان، یک مادر عزیز، به مشامم خورد و چهره ی زیباش تو خیالم مجسم شد. کتاب دیگه طاقت فرسا نیست. تابستان جوانی ست. و من در ساعت اول صبح به خواندن مشغول می شم. کتاب نجات پیدا کرده. می رویم از اولِ اولِ جلد 5، لبخند به لبم است و کم خوابی آزاردهنده نیست و فکر هزار مساله و کار تلنبار شده نیستم....
هزاربار زنگ می زدم، در دسترس نبودند. به جایش کتاب می خواندم و دوباره زنگ می زنم...برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نیست...

خواهر زنگ می زند...
آنطور که من فکر می کردم پیش نرفت...
روزهای سختی در پیش است.اما باز من نگران نیستم... 
روزها خیلی وقت است که سخت است، خیلی وقت است که رکب می خورم، خیلی وقت است که نگران نمی شم....قوی شده ام یا بی حس؟ نمی دانم...

هیچ نظری موجود نیست: