۱۳۹۷ فروردین ۱۲, یکشنبه

من نشسته بودم. 
آينده شده بود چيزي كه نمي آيد.
به اسمم با صداي تو فكر مي كنم. 
ما شديم آرزوي بقيه و بقيه شدند آرزوي ما. تو هميشه حيراني و من منتظر كه بلخره از پشت عينكت ببيني كه كجا ايستاده ام.موبايلم زنگ مي زند، صدايش مي گويد نمي دانم چه كنم، خيابان شريعتي سر معلم دستش خالي ست، ما تنهاييم. ما نمي بينيم كه اين نااميدي ها تقصير ما نيست. 
آنها به سمت آينده مي رفتند و من نشسته بودم. اين بار فقط صداي تو بود و اسمم را نمي گفت. نمي فهميدم. 
يكي با صداي من مي خواند: ارغوان، ارغواااان، اين چه رازي ست كه هرسال بهار.....؟ چقدر صدايش قشنگ بود. 
اصلا چرا بايد به تو فكر كنم كه صد ساله معلوم نيست كجايي ؟ 
آنها را ببين... به سمت آينده مي روند و شايد در سرشان بچرخد كه به آرزويشان برسند و بشوند ما. ما راببين... در حسرت پاهاي آنهاييم كه به سمت آينده مي روند و آينده به سمت ما نمي آيد.
نمي شد ٥٠ سال زودتر به دنيا مي آمدم و الگويم همان سوفيا لورن مي شد ؟ 
بسيجي ها از كنارم رد شدند و با هم نتچ نتچ مي كردند كه همه شان سيگار مي كشند، هممممه شان. 
من؟ حتي سيگار هم نداشتم! به سيگار هم با صداي تو فكر مي كنم. سيگار. سيگار. سيگار

هیچ نظری موجود نیست: