۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

 از بدبختی های این دنیای مدرن این بود که هزاران گزینه داریم اما همیشه انتخابی جز آنچه جلوی رویمان است نداریم.. همیشه مجبوریم و همیشه تن می دهیم به جبر. از ریز تا درشت. تنها چیزی که از جوانی ام یاد گرفتم صرف  صفت کلافگی برای مقاطع عمرم بوده. من همیشه کلافه بودم. همیشه هم مجبور بودم. همیشه هم از حقم کمتر کف دستم می گذاشتند. همیشه هم نفسم بریده بوده از بس دویده بودم دنبال هر آنچه که نمی دانم چه. 
بی قرارم. این روزها خیلی بی قرارم و هنوز نمی دانم قرار است چند ماه دیگر کجا باشم. هنوز هم نسخه ی "بزرگ شده" خودم را در ذهنم تصور می کنم که در آینده ی دور چه شکلی خواهد شد. یادم می افتد که بزرگ شده ام و هنوز شکل ندارم و باز کلافه می شوم. بی قرار می شوم و می افتم به جان خودم. این شد جوانی من و خیلی های دیگر که بچگی هایمان به ذوق یک مدل بستنی و صدای آتاری گذشت و جوانی مان به هول و ولای مهاجرت و عشق های نیمه کاره و خانواده های پاره پاره و لحظه های بی برنامه و غیر قابل پیش بینی. من هنوز نمی دانم چند ماه دیگر کجای این کره ی خاکی قبرستانی ام و کجا دارم دق دوری کسی را 
می خورم. مادرم؟ عشقم؟ حقم؟ سهمم؟ چه؟ 
این بار گذاشتیم تصمیم را به جای کبری آن ها بگیرند. برجام شد برجا گذارنده ی ما. یک ، دو ، سه، بنگ! تا الان هرچه آمدی روی هوا بود، بقیه اش روی بی هوایی. مادرم را کجا بگذارم؟ 
کلافه و بی قرارم. کسی به من جواب نمی دهد. کسی به من چیزی نمی گوید.کسی به من نشان نمی دهد که دو متر جای نفس کشیدن من کجاست. دلتنگی تو کلافگی ام را خفه می کند. دلم دارد می ترکد از بس که هوای تو را کرده. هر وقت فکرت را می کنم بغضی می شوم. لحظه ای نیست که به تو فکر نکنم و تو نیستی. تو هیچ وقت نیستی. برجام من هم لغو شد. هر قدمی سمتت بر می دارم دور تر می شوم. 
هر قدمی که بر می داریم به مرگ نزدیک تر می شویم و از زندگی دور تر. من هیچ، حق جوانی ما این نبود.