۱۳۹۷ فروردین ۳۰, پنجشنبه


چند روز پیش، نگاهم با نگاه یک پسر آلمانی تلاقی کرده بود. تمام روز را بی تمرکز بودم. بیشتر از 15 دقیقه هم با هم حرف نزده بودیم. آن هم در باره ی مسائل گیکی و علمی و این حرفا و بعدش هم خداحافظ. کل روز به چه فکر می کردم؟نمی دانم. اسمش چه بود؟ نمی دانم، تلفظش خیلی سخت بود.  چه ام شده بود؟ نمی دانم. چند سالم است؟ زیاد! 

امروز صبح دیدم مثلا لطف همایونیشان دامن گیر ما شده و ما را قبول کرده اند انگار که ایشان پرزیدنت هستند و ما همیشه آویزان و منتظر یه نگاه ایشان از چشم های ازبالای آن دماغ دراز که احتمالا علت ندیدن ما به جز سایر صفات، درازی همین دماغ باشد. گفتم بهش بگویم خوشحالم برایت. درجا یک چیزی گفت که پشیمانم کرد و ناراحت از بابت بی احترامی ای که بهم کرده بود و همه بی احترامی های که تا الان کرده و لعنت به خودم که باز این جماعت را لایق دانستم.

باز امروز تمام مدت نگاه پسر آلمانی جلوی چشمم بود. هنوز چهره اش جلوی چشمم است و نمی دانم چرا. خیالم کجاست؟ تمرکزم کو؟ کارهای عقب افتاده کجایند؟ از تصور اینکه جایی صدایم کرده باشد the olfaction girl خنده ام می گیرد.

تا به حال شده هم دلتان هوای کسی را بکند تا حد مرگ و هم از اینکه نمی توانید لجتان را سرش خالی کنید به مرز جنون برسید؟ 
 


هیچ نظری موجود نیست: