۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

باید فراموش کرد تا فراموش نشد

و من باز هم فهمیدم که تنهایی چیزی نیست که بتوان از بین بردش. تنهایی فراموش شدنی ست. باور کن. می توانم قسم بخورم. قسم به همه دوستی های الکی  که فقط تویی که جدی اش می گیری. که نباشی حالت را نمی پرسند و فقط یک وقت هایی وقتی بخواهد از حال "فلانی " با خبر شود از تو می پرسد. بعد از مدتی بی خبری آمده و می گوید یادت است این میز آخرین بار کی کی نشسته بود؟ و من هم می گویم من هم آدمم! من هم بودم! من هم دوستی کردم برایت و بعد از یک فصل بی خبری این صحبت ماست...قسم به دوستی ای که نداند سایه نمی زنم و رژ لب صورتی کمرنگ بهم نمی آید و این می شود احتمالا چیزی که جایی اضافه آمده و نسیب تو شده. کاش نمی شد. بی هدیه خوشحال تر بودم. و قسم به  من که دلشان برای ماشینم تنگ است و خودم بی  اهمیت ترین. قسم به من که کسی کمکم نکرد و خودم همیشه باید خودم را از این خفگی نجات دهم و بخندم و بگویند این که چیزی ش نیست. ببین می خندد. و قسم به من که کسی نمی پرسد داری چه گهی می زنی به زندگی ات؟ قسم به من که همیشه برای بیگاری دادن و سنگ صبور بودن آماده ام بقیه چیزهایشان باید از من مخفی باشد مثلا کار های مفید کردن و به موفقیت رسیدن. مثلا چیزی که نکند شاید جایی نفعی به من برسد.  من همیشه آماده به خدمتم. اما کسی خدمت که نه...هر از گاهی خشک و خالی 
بپرسد زنده ای؟  حالا من باید غصه این را بخورم که کافه محبوب من را آخرین بار با فلانی آمده. یادم آمد که اصلا هم خوشحال نبودم که فلانی آمده و آنروز هم همین حس چرند را داشتم که باز هم یکی را با خودش آورده و من در واقع بهانه ای بودم که فلانی را بیاورد بیرون. چرا؟ کسی تا به حال پرسید از من که زخمت درد داشت؟ تنها گذاشته شدن چه مزه ای بود؟ ناراحتی که فلانی ها بهت پشت پا زدند و رفتند؟ 
نه! 
بازهم قسم بخورم تا باور کنی؟ 
برای هیچ کس خوب نباش.
این نصیحت من است.

هیچ نظری موجود نیست: