سرش را که بالا آورد درد بدی را در پشت گردنش حس کرد. در فکرش بود که قبل از آنکه چشمش به آینه بیفتد باید این را پیش بینی می کرد که ممکن است دست راستش را بالا ببرد و اندکی تکان دهد، بعد روی پای راستش بچرخد و ادامه دهد و دیگر هیچ گاه نفهمد که در خلفش چه شد.... کاش تمرین می کرد تا پای راستش سر نخورد...
۲ نظر:
دوباره می خوای داستان بنویسی! گفته بودم برمیگردی...:) هر روز بهتر!
یعنی معلومه که قرار بوده یه کم داستانی باشه؟ :دی خوشحال شدم خوب!
ممنون از لطفت هرچند نمی شه فهمید کی هستی و کی بهم گفته بودی! :) اما تشویقت خوبه برام! :)
ارسال یک نظر