همین چند وقت پیش بود. گفتی بمان! همه ی خوب هایی مثل تو می روند و ما می مانیم با یک سیستم غیر دمکرات و یه مشت آدم خرفت!
گفتم چرا بمانم؟ بمانم چه کنم؟
گفتی بمان متخصص شو! بمان متخصص خوب شو و هی درمان کن! اگر نمی خواهی بمان محقق شو! بمان کمک کن برسیم به سطح های بهتر! کمک کن به ترفیع سطح علمی! به همه ی مثل تو ها... ببین دارم جان می کنم از سر شلوغی اما خفتت کردم و باهات بحث می کنم چون مهم است!
....
بمانم؟ کجا ؟ این جا؟
این جا سرزمین تو است! همین جا که صبحش در میدان های پایتختش ماشین استاد هایش جلوی ماشینی که تو تویش نشستی با انفجار می رود رو هوا! ماشین استاد ها ی من و تو!
ما چهار بار تکرار شدیم امروز! در چهار میدان یا خیابان همین پایتخت! و این چهار ها اول یک بودند و پنج یا شش یا هفت یا ... می شوند.
ما چهار بار تکرار شدیم امروز! در چهار میدان یا خیابان همین پایتخت! و این چهار ها اول یک بودند و پنج یا شش یا هفت یا ... می شوند.
بمانم؟ استاد شوم؟ بچه های مثل خودم را نجات دهم؟ درمان کنم ؟ و آخر منفجر شوم به جرم "دانستن" ؟
نمی مانم! تو بمان با همین نظام اصطلاحا دمکرات و یه مشت آدم خرفت! من را با کلمه ی "فرار مغز" ها گول نزن! من ککم هم نمی گزد!
پ.ن: خسته شدم ! از شنیدن و آه کشیدن! این بار دیگر به چشم دیدم!
پ.ن: هر بار که شل می شوم از رفتن ، چیزی یادم می آورد که ماندن با تمام ظاهر غلط اندازش می تواند به چه اندازه فاجعه آمیز باشد!