یک سال پیش
کولی وار توی خیابان های وحشتزده پس از زلزله تلو تلو
می خوردم و صدایم را توی گلویم انداخته بودم . می دانستم که کسی مرا نخواهد شنید .
کسی مرا نخواهد دید . کسی سوالی از من نمی پرسد . مرا توضیح نمی دهد . خودم را
توصیف نخواهم کرد . می دانستم که شهر همیشه همین بوده است شهر همیشه همین بوده که
در خود پیچیده است و دگرگون شده باد را در خود می وزاند تا این عطش و سوز صدایم را
از زخم هایش برهاند . صدایم را توی گلویم انداخته بودم و می فهمیدم که اصالتی
ندارد هیچ چیز مگر محیط شک آلود شهر با این همه خاک و خستگی و خون و خ و خ و خ وخ
و خ وخ ....
از دلشوره هایم خبری نبود . چیزی برای شور دل نبود نمانده بود . باد را حس نمی کردم از فرط آتش از فرط عطش . من مانده بودم . مثل همیشه فقط من مانده بودم و راه های حلزونی شهر بی ذات . کولی وار تلو تلو می خوردم توی حلزون و صدایم در گلو آتش می گرفت و با باد خاموش می شد . من شهر نبودم من شهر می شدم در پس لرزه های نابودی .
از دلشوره هایم خبری نبود . چیزی برای شور دل نبود نمانده بود . باد را حس نمی کردم از فرط آتش از فرط عطش . من مانده بودم . مثل همیشه فقط من مانده بودم و راه های حلزونی شهر بی ذات . کولی وار تلو تلو می خوردم توی حلزون و صدایم در گلو آتش می گرفت و با باد خاموش می شد . من شهر نبودم من شهر می شدم در پس لرزه های نابودی .
این سال که گذشت
جوبی در این شهر و پیاده روی
ناهموارش همان جایی بود که من قلابم را می انداختم و فکر می کردم اینجا رودخانه
ایست جاری و پر آب با هزاران ماهی ریز و درشت و رنگی . پیرمرد کنار دستم از آب
رودخانه روی چمن های پیاده رو می ریخت تا عابران همیشه از سبز بودن این مسیر لذت
ببرند . هربار قلابم تکان می خورد و بیرون می کشیدم یک ماهی مرده بالا می
آمد که من با وخشت دوباره به داخل رودخانه می انداختمش اما ادامه می دادم و نومیدی
در این مرغزار زیبا با صدای آب و لبخند های عابرین جایی نداشت . تا غروب کارم را
تکرار کردم یعنی صید ماهی هایی همه مرده و بازگردندانشان به رودخانه ام . روز رفته
بود و نوبت من بود تا به خانه برگردم . فردا دوباره روز دیگری بود برای راز ماهیگیری
من و ماهی های مرده جوب خیابانی حوالی شریعتی و پاسداران و ...
و این سال در بهت و سکوت گذشت...