۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

تنهایی

 تاریخ تکرار می شود
از آن وقایع عظیمش گرفته تا جزئیات زندگی کوچک من
حتی سرماخوردگی های دقیق من در ماه آخر سال
حتی بیمارستان رفتن در این موقع سال
حتی...
فقط جای یک نفر خالی ست
نمی دانم یعنی چه؛
اینکه زندگی مان مفهوم ندارد،
یا تاثیری بر هم نداریم،
یا...
اما من این جای خالی را بدجور حس می کنم.
نمی دانم یا این همه دوری و گذر زمان و حتی دل گرفتگی چرا پر نمی شود.



از یک چیز می ترسم. تنهایی. با این حال تکنیک های تنهایی را خوب بلدم. 24 سال همیشه تنها بودم. اما می ترسم که این تنهایی تمام نشود. می ترسم 100 سال تنهایی را یک تنه به دوش بکشم. می ترسم روزی برسد که من هم مثل یک شخصیتی با آگاهی از روز مرگم برای خودم کفن بدوزم و از هم بدرم و دوباره بدوزم. می ترسم از تنها ماندن اما تکنیک های تنهایی را ، لحظه لحظه های استیصالش را خوب بلدم. 

هیچ نظری موجود نیست: