۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

یکی قبل از پست آخر سال

 چند روز است ، چندین روز است نوشتنم می آید و نمی نویسم. نمی شود که بنویسم. هزار چیز بود، هزار حرف و سوژه هست که خب می گذرد دیگر. می پرد. به همین راحتی. با اینکه می دانم لازم است بنویسم و بماند توضیحش ولی...  و اینکه جدی جدی قضیه ی کاغذ و خودکار منتفی شده. و این تهدید است. تهدیدی نسبتا بزرگ برای من... بی خیال!
حال و هوای سال نویی که نیست و روزهای آخر سالی که ما همچنان می رویم دانشگاه و کلینیک و به الافی می گذرانیم. و این حال و هوای غیر قابل وصف چیز غریبی ست. اولین بار است. بوی بلوغ نچسبی دارد. حس 35 ساله ها را دارد. حتی نمی دانم خوب است یا بد. ولی... این زن دوست ندارد بهار بیاید. دوست ندارد روز نو شود چون روز هیچ وقت نو نمی شود. می ترسد از گذر زمان. می ترسد از این شماره ها، از این فرداهایی که دیروز می شوند اینقدر سریع و پوچ. می ترسد از گذشتن. می ترسد...می ترسد... دیگر نمی خواهد جلوتر از این برود. دیگر برنامه نمی ریزد.دیگر ذوق و شوق ندارد. دیگر نمی گوید بریم اینجا و انجا. دیگر به بعد فکر نمی کند. دیگر نمی خواهد اصلا اسم بعدا را کسی بیاورد. آخر بوی پیری می دهد. آخر بعدا مثل اسب دوییدن است. جدیت است. انتظار است. انتظار... که خب بی خیالی ظاهری هم حدی دارد دیگر. روی پشت بام نسیم اینا بود گفتیم...سر موقع هم که درس را تمام کردیم دیگر این حس و حال و دور هم بودن نیست. حرص چه را بخوریم؟ عقب بیفتیم...عوضش هوای تازه را دور همیم. اما من ، من دیوانه این کاره نیستم. الان سر شده ام، بعدا پدر خودم را در خواهم آورد..البته اگر بیشتر از این از دست نرفته باشم.

ببین، اینقدر دل نازکم که حسم به برادرم هم فرق کرده...ناراحتشم، مادری اش را می کنم، زیر پوستی... آرام می گیرم، حتی کتاب هم نمی خوانم...فقط زمان بگذرد و با مامان کار خانه کنیم و هوای برادر را داشته باشم، ببرمش فیزیوتراپی و یه کلمه هم باهاش حرف نزنم.شب ها دلم می خواهد نوزادی را بغل کنم که در آغوشم بخوابد. با بیمار های اطفالم حال می کنم. و البته که می رقصم ...دلم هم که از ته ته اش پارسال این موقع را بخواهد، باز نفس تازه می کشم ومتشکر همایون شجریانم...

هیچ نظری موجود نیست: