۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

کشف قدیمی

اسمش تنفر است. بله تنفر. مشکل از اینجا شروع می شود که توجه نمی کنیم. گم می شویم در تمام قطعات یک پازل رنگاوارنگ. خوب پازل هم سخت است دیگر. به اندازه ای که چند بار به مدت نسبتا طولانی دور خودت بچرخاندت. بعد به جایی برسی که ببینی چقدر فرق داری با روزهای قبلتر ات. که یک کم راضی تر بودی. ولی چشم هایی که بسته بودی روی همه چیز به هر دلیلی باعث شده به این نقطه برسی. و من همیشه انداخته ام گردن یک چیزی. ولی خب... با خودم که تعارف ندارم. باید متنفر باشم از خودم. باید لجم بگیرد. که می گیرد. که یک آدم چرند شده که فقط ثانیه ها را شماره می گذارد و فراموش می کند. دوباره شماره می گذارد و شماره را فراموش می کند. و روزها رنگ همدیگر را می گیرند که آخرش چیز جالبی نمی شود. فقط حال آدم را می گیرد. بیا یه کم آب تو صورت من بپاش...هم تو را یادم بیاید..هم خودم را ... هم این مختصات عجیب غریب را... مرکز کجا بود؟؟؟ لحظه ی 131000...؟؟؟ یادم رفت...

هیچ نظری موجود نیست: