۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

دل من پدیده ی عجیبی ست. مثلا ته این دل احمقم می دانم تو بلخره از یه جایی از گوشه ی چشمم بیرون می زنی و دست و پا در می آوری و مرا در بر می گیری، آنقدری که صدای بوم بوم قلبت را می شنوم و بین دست های تو گم می شوم و مرزهایم محو می شود. ولی باز همین دل احمقم می داند که اینقدر پاهای این مترسکِ انتظار خشک می شود که هیچ کلاغی حتا نگاهش هم نکند و تو دست و پایت را از قلبم بیرون بکشی و دست هایت به بال تبدیل شوند و پر بزنی و بروی. 
کاش اینقدر آرزو بر من حرام نبود. بغضم می گیرد و انگشتانم رو می بوسم...

هیچ نظری موجود نیست: