۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

قصه ی تکرار

رابطه ی ما با بی اعتمادی و اجبار من وخواست او شروع شد. من مجبور بودم. با ترس و لرز و محافطه کاری آمدم. لذت می برد از حضور من. کم کم من را گیر این چهاردیواری اش انداخت. لبخند می زد و برق دندانهایش چشم هایم را گرفت. فکر می کردم به درد هم نمی خوریم. پس باهاش هم دل شوم تا این دوره بگذرد. اما از من زرنگ تر بود. هی مرا معتاد به کار می کرد.  معتاد به طبیعت. معتاد به همه ی دلبری هایش. حالا افتاده ایم به سرازیری. من چهارستون تنم می لرزد.از اینکه برسیم به ته داستان. مثل همیشه که کابوس تمام شدن خوشی هایم رهایم نمی کرد. مثل همیشه سرد شده، فکر می کند ما به درد هم نمی خوریم و راهمان از هم جداست، باید بروم دنبال آینده ی درخشانم چون او بد است، چون او لیاقت من را ندارد، چون او دیگر حوصله ی وابستگی من را ندارد و نمی خواهد بگذارد به معنای واقعی خودم را رها کنم و زندگی کنم و تجربه.چون از افسردگی من دیوانه خسته شده. چون خودخواه است و چون او نمی خواهد من هم نباید بخواهم.چون حتا حوصله ندارد بگوید چرا من را نمی خواهد و دروغ تحویل می دهد.از چشمانش می خوانم دل از من بریده و چشمش دنبال تازه وارد هاست. دیگر به من و خلوص و خنده هایم نیازی ندارد. و به جای من تصمیم می گیرد. حالا که حسابی دل بسته ام کرده و اعتمادم را جلب کرده می گوید کم کم جمع کن و برو...من که این همه جای بکر پیدا کردم که سیر کنم، بیرون انداخته می شوم. می بینی، حتا طرح هم به من اجازه ی حل شدن نمی دهد.
تمام رابطه های من همین بوده، اولش دل زده بودم و آخرش دل باخته و رانده شده. تا بوده همین بوده...

هیچ نظری موجود نیست: