بیست و دوم آبان شد
این بار باران هم نیامد
من اشک می ریختم
از همه چیز دلگیر بودم
تاسوای حسین و دلگیری و تنهایی و باز هم...
آخر شب سر احمقانه ترین جر و بحث های خانوداگی. با مامان. سر غرورش. سر اینکه به رویش آوردم یادش رفته، دوبار با هق هق اشک ریختم.که در این روز برایم عجیب باشد این کلمه:"مادر" ...
بد ترین روز بود. بدترین...
24
باید بزرگ تر بود...
پ.ن: این سال همان سالی ست که تصویر ذهنی بیمارم را داشتم. 24 سالگی و یک تصادف...
اینقدر بد بود که نمی خواهم دیگر ادامه داشته باشد
این بودن
اولین بار است این حس...
پ.ن: این سال همان سالی ست که تصویر ذهنی بیمارم را داشتم. 24 سالگی و یک تصادف...
اینقدر بد بود که نمی خواهم دیگر ادامه داشته باشد
این بودن
اولین بار است این حس...
۲ نظر:
همه حس هاي تلخ روزي شيرين ميشود
شیرین که نه. ولی خنده دار می شوند
ارسال یک نظر