۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

 آن شب ، شب خیلی بدی بود. من شانه هایم می لزرید. پشت پنجره صدای ناله های ماه می آمد. تو کتت را بر شانه های من نینداختی و من هنوز لرز می کردم. خدا خودش را خاموش کرد. آنقدر تاریک شد که تاریکی های تو را با تاریکی های خودم اشتباه گرفتم. و بعد از انعکاس کت نیلی تو دیدم که دارم می روم و کسی دست مرا نگرفته است. محو شدم در آبی لاجوردی ات و نمی دانم دست کداممان به تمنا از سنگ قبری بیرون مانده بود. احتمالا دست من بود. که گرفته نشد. صبح که می شد، نفس های تو ادامه داشت و ناله های من از ماه می آمد.

هیچ نظری موجود نیست: