۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

 راستش را بخواهی من هم کم بی تقصیر نیستم. خوب می دانم. ولی خب. درد زیادی در قلبم فرو می رود. مگر من چه کردم که اینطور نصف شبی قفسه سینه ام درد بگیرد؟ 
خب...مشکل دارد قبول...او هم مثل من درد کشیده قبول... او هم سختش بوده قبول....ولی چرا اینطور سلسله مراتبی سر هم خالی می کنیم که من نهایتش طرف حسابم بشود دیوار و تنهایی و گریه؟ 
می دانی؟ از روزی که خودم بانی این روابط عحیب سیبلینگ باشم. از پسش بر نیایم و مثل آن یکی پا به پای خودم گریه کنم و غصه بخورم که حاصل عمر 50-60 ساله ام مشکل این یکی و آن یکی باشد. بیا اصلا فکر بجه را از سر بیرون کنیم. به تحمل ونگ ونگ و پوشک و خرج و حرصش نمی ارزد که آخرش اینجوری گریه کنم. نه ... چه تضمینی دارد که یک خل و چل لنگه ی خودم بزرگ نکنم که تا تقی به توقی بخورد تا صبح آژیته شود...زار بزند و خواب از سرش بپرد... نه ... این پروژه را نیستم... 

هیچ نظری موجود نیست: