گاهی وقت ها همه شان با هم محاصره ات می کنند.
هر کدام از یک سمت. یکی از روبه رو ، یکی از کنار، یکی از پشت، یکی از بالای سر.
خلاصه اینقدر سمتت می آیند که دیگر نفسی برایت نماند . اینقدر نزدیک می آیند که بوی گندشان جایی برای نفس هایت نمی گذارد.
می ترسی. احساس تنهایی چاله ای زیر پایت می کَنَد. و فکر می کنی اینجا آخر خط است.
خودت را بسپاری دستشان و .... درست مثل زنی که نمی داند به کدام گناه زیر یک خروار
شن، سنگسار می شود... این روزها همین است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر