۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

آرزوی واهی


کاش اینقدر جمله ی خسته شدم را به ذهن و زبان نمی آوردم. اما خسسسسته شده ام از تمام امیدواری هایی که در ذهنم وول می خوردن و تمام سگ دو زدن هایم برای این امید های واهی که خودم هم نه از ته شان سر در می آورم نه از سرشان.و حتی کلا نمی فهممشان.
 کاش می توانستم و جرئتش را داشتم که تمام داشته ها و نداشته ها و مسئولیت هایم و هر چه که هست می ریختم در یک صندوقچه، می گذاشتمش لب پنجره و  چشم هایم را بی دغدغه می بستم. بی دغدغه از این که 2 قیقه دیگر ، 3 دقیقه دیگر ، 4 دقیقه ی دیگر باید بازشان کنم. کاش چشمانم را می بستم و دیگر باز نمی کردم ...

۱ نظر:

سحر گفت...

واقعا خسته شدم...
كاش كاش كاش...