۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

you'll never feel me trying to hold you, if you did I would surely fade away

شب بود و طیق معمول غم بی دلیلی مرا گرفته بود.  بی دلیل که چه بگویم  شاید همه ی این دلیل هایی که من دارم برای گریز از تنهایی ام از دید همه تان احمقانه بیاید و شاید تک تکی پیدا شوند و  خود به روح وسیع من پی ببرند و کس نمی داند بالاخره حق با کی ست. من در نهایت در تنهایی غم گستر خود فرو می روم. شب بود و من در تنهایی خود بودم.  از دنیای مجازی  شاید خواستم کمی صحبت کنم با کسی. شروع  من همیشه با شوخی بوده. حتی اگر کسی این را درک نکرده. کمی که صحبت رفت غمم به خوشحالی تبدیل شد. کسی در این دنیا از من می خواست شادی هایم را برایش بگویم. شادی هایم را باهاش تقسیم کنم! فکر کن! یک نفر هنوز مانده که باور نکرده دختر خسته ی 21 ساله هنوز شادی ای برایش مانده. کسی هست که هنوز وقتی لبخند می زنم نمی گوید چه عجب  لبخند خانومم دیدیم . وقتی به زور قهقهه می زنم نمی گوید دختر بیچاره استرسش زده بالا هیستریک شده.  نمی گوید که این دختر  خسته و غیر خسته، ناراحت و خوشحال ، راضی و ناراضی اش کلا با هم فرقی ندارد. قیافه اش همین قدر همیشه آویزان است. فکر می کند که شادم و دریغ می کنم از شادی هایم را به دیگران رساندن. همه ش دستم را دراز کردم برای کمک! انتظار بیش از حد... فکر کن!  این چه حسی به غیر از خوشحالی به من می دهد؟
 اما حیف که دیری نپایید  و نگذاشت برایش بگویم من نه آنقدر سیاهم که فکرش را می کند ، نه آنقدر غم گین، نه آنقدر بخیل و پررو و   پر توقع...
 می دانم در حقت بدی کردم. می دانم انتظار زیادی داشتم. اما انصاف داشته باش.  یه کم فکر کن.  یک بار حساب کتاب کن...   آنقدرهم که فکر می کنی دریغ نکردم. یعنی از دستم بر نمی آمد.من آنقدری برای موجود دو پای آدم ارزش قائلم که گاهی فکر می کردم ضربه  هایی که خوردم به خاطر همین بوده. اما سهم من از شادی شاید آنقدری که تو فکر می کنی نباشد ...

شب بود و زبان به دهان گرفتار بود. آن وقت که باید گرفتار می بود ، نبود....


۱ نظر:

فاطمه سیفان گفت...

جمله ی آخر عالی ست! :)

و چه دردناک می شود وقتی زبان به دهان گرفتار باشد؛ شب و روز...