تنهایی ام به عفونت مزمن می گراید و عقده هایم بدخیم می شوند و کم کم با متاستاز فرا می گیرند همه جا را و آنقدر مزمن می شود که درد به فراموشی سپرده می شود و نیز فراموش می کنم که باید بود و زندگی کرد. فقط هستم با خوردن و نمردن و گاهی چشم از فرط له شدگی بستن به سان گرگی که در جنگ مغلوب شده باشد و
صدای تپش ممتد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر