۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

Deja vu

 وحشتناک است. گاهی برایم پیش می آید اما بهش عادت نمی کنم. 6 سال پیش جلوی چشمم رژه رفته بود و سعی کردم فراموش کنم نشد! اما فکر نمی کردم بعد از 6 سال اتفاق بیفتد! چندین مورد بوده که این طوری برایم اتفاق افتاده. توی بخش اطفال با فلانی داشتم حرف می زدم و همه ی این ها و موقعیت و دیالوگ ها را در خواب 6 سال پیشم دیده بودم. آن موقع برایم دردناک بود به موقعیت الانم برسم اما حالا بیشتر از این خوابی که فراموش نشده بود وحشتم گرفته. چندین بار این اتفاق افتاده. من در بخش اطفال نشسته ام، این موجودات احمق دنیا دو تا رشته را خوانده ام و از "دوره ی لیسانسم" حرف می زنم! "دندانپزشک" دارم می شوم (  چه خفتی! ) و از "کلینیکی" که تویش مشغول شده ام حرف می زنم. از "تجربه ی عاطفی اخیرم" می گویم و از همه بدتر اینکه حس ام عادی است. آن موقع همه تلاشم را کردم که در علوم پایه بمانم و ساینتیست شوم و ریسرچ کنم. و به خودم گفتم فراموشش کن. اما حالا...  تلنگر بزرگی بود. الان به نظرم خیلی هم اوضاع بد نیست اما... ته دلم برای ساینس غنج می رود. 

غیر از این باز هم بوده که اینطوری شود...  بعضی هایشان را منتظرم اتفاق بیفتد ولی نه اینقدر دیر... 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خانوم دکتر شدن بده مگه ؟ دوتا مدرک داشتن به این باکلاسی و خفنی . علم هم همیشه اون گوشه منتظرته که اگه دلت تنگ شد بری سراغش و غرقش بشی. قصه نداره که. داره ؟ نه نداره. والا به خدا خانوم دکتر

النازکرمی گفت...

اولا که قصه نه و غصه ! :)
ثانیا که نه! نداره ولی خب اونموقع جور دیگه ای فکر می کردم. از این همه تغییر می ترسیدم. راستش الانم ترسیدم و خب خیلی راضی نیستم از این همه تغییر... ولی می گم! نتیجه ش بد نیست...
اونموقع این وضعیت یه چیزی برابر با کاملا از بین رفتن بوده