۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

نفسم را حبس کرده بودم 
مجرای تنفسم را به سختی بسته بودم و افکارم در تنگی اکسیژن کم کم محو می شد
چرا نفسی نمی رسید؟؟
تقلا می کردم و دیگران نظاره...کسی هم قدمی پیش نمی آمد
چشمانشان رمزی داشت...مردمک هاشان نگران خاطره ی صد ها دم زندگی بود....
می گفت نفس بکش...خودت نفس بکش
چشمانم سیاهی می رفت...روی زمین افتاده بودم.
افکار آشفته ام پر از حماقت بود...
باید نفس می دادند...
بغضی ته مانده ی انرژی ام را فرو می بلعید ... چشمانشان هنوز مرا می پایید
منتظر

بند گلویم فرو شکست...هوای سرد در من جاری شد از اشک سرازیر شدم. هق هق بی شرمانه ام را به تفکر نمی داد.
نفس ها اول کوتاه و بعد کم کم زیر بار غم انگیز آگاهی سنگین موزون تر شدند تا این ساده ترین مسئله ی زندگی... عادت می کنیم...

هیچ نظری موجود نیست: