۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

یک سال

  بارون
بارون
شادی های سال بیست و سوم  و بزرگ شدن و غم هایی که باید پذیرفت . باورهایی که باید کرد و اشک هایی که باید ریخت. ولی در نهایت خوشحال بود.
 بیست و دوم آبان را باران شست
من اما متولد می شوم
هوای دو نفره در گلوی تنهایی ام گیر می کند...

باران خوشحالم کرد که بیست و سه ساله شده ام و باران می آید و ما غم داریم و باید پذیرفت که اقلیت بود، که تنها بود ، که با همین هایی که در این نزدیکی ها داریم، همین آدم های خوب را می گویم، تا ته دنیااااااا شادی کنیم. بقیه ی آدم های ظاهری در کیسه و در جهنم ذهن... اقلیت یعنی همین...


باران می آمد، ابرها هوایم را داشتند، بیست و سه سال تمام شد. :) 

لبخند های امروز ماندنی شد! :) 

هیچ نظری موجود نیست: