مکان: ساحل دریایی نسبتا غریب
زمان: وقتی نور آفتاب داشت می رفت.
من ، خسته از پیاده روی، هدفن به گوش و کلافه از بی هم صحبتی
او، در حال ساختن چیزی با شن های خیس، آن هم در یک قدمی موج های مخرب!
من : (با لحن کاملا سرد) چی می سازی؟
او: (متعجب) قلعه...
.
.
.
با دقت که به ساختنش نگاه می کردم و هر از گاهی صحبتی، دستهای پسر می لرزید...
۲ نظر:
الناز،
این را که خواندم، صدایت توی گوشم بیچید! نمی دانم چرا انگار خودت خوانده باشی متن را، دوست داشتم!
:) :)
حالا کدام را دوست داشتی؟ متن را؟ صدایم را؟ خواندنم را؟
ارسال یک نظر