خب، خب، خب
اینم مثل چندتای دیگه ی این ماه نشد.
اولش نفس بریدم. دیدم نمی تونم تحمل کنم. رفتم پیش مشاورم. تایید می کرد که تحمل این همه ، حمل این همه بار برای یه دختر تو سن تو کمه. 7-8 ساله که می بینمت و تا الان ندیدم کسی به اندازه ی تو درگیری داشته باشه. تایید می کرد که تنهایی دارم حمل می کنم همه چیز رو. تایید می کرد که هیچ کس برام حکم نزدیک بودن نداره. پشتوانه روحی نداره....اما وقتی دید کاری از دستش بر نمیاد، یه آهی کشید و گفت شاید بهتر باشه پیش من نیای، من نمی تونم کمکت کنم.
نمی دونم این "کمک
کردن دقیقا چه باری داره؟ چرا وقتی من برای کمک کردن به همه هستم، دستام توانمند ترینه، اعصابم فولادی ترین و وقتم طولانی ترین. اما وقتی نوبت کمک به من می رسه ، وقت کمه، قدرت و هوشش نیست و کسی اهمیتی بهش نمی ده. می شه یه کار فوق العاده سنگین و فوق بشر دوستانه. واقعا چرا هیچ وقت تا الان از کسی کمک نگرفتم؟ چرا هیچ کس داوطلبانه نیومد که کمک کنه؟ چرا وقتی کمک خواستم حاضر نبودید؟ والبته شما مورد فوق العاده عجیب که یه چیز بی ربط رو کردی کمک و پدر من رو درآوردی با این کمک که بیشتر شبیه باج بود!
واقعا حجم این "کمک" چقدره؟ چیه؟ چتونه؟
پ.ن: الان حالم بهتره. یه جورایی احساس می کنم بی حسم. نمی دونم واقعه ی بعدی چیه. دست کم الان منتظرش نیستم. و همین یعنی امید دیگه ای قرار نیست کور بشه که با سر بریم وسط گِل.