۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

 گاهی آدم خودش هم خسته می شود. خسته می شود که بسپارد دست زمان. خسته می شود که خودش پا شود کاری کند. خسته می شود که هی فکر کند. خسته می شود فراموش کند. خسته می شود مقاومت کند که فراموش کند. خسته می شود ایدئولوژی داشته باشد. خسته می شود آنارشیستی زندگی کند. خسته می شود منظم و با برنامه باشد. خسته می شود زندگی اش رو هوا باشد. خسته می شود از سیگار. از قهوه. از باله. از دانشگاه. از عنوان. از پدر، مادر، وابستگی، از دلبستگی، از همه ی ریز و درشت هایی که ذره ذره ی زندگی را تشکیل داده باشد. گاهی خستگی ته گلوی آدم گیر می کند. گاهی آدم آنقدر عوض می شود که خودش هم نمی فهمد. گاهی آدم دیالوگ های طرف مقابل را با خودش می گوید"تو چقدر عوض شدی!" " تو اونی که من می شناختم نیستی" گاهی آدم این فکر ها را که می کند دیوانه می شود.

بیا از من فرار کن. به من بیاویز در این حرکت نیم دایره ای. به من فکر کن. به حضور من فکر کن. به فکر کردن به من فکر کن. به من که با نفس های تندم در هر دم خاطره ای احیا می شود و در هر بازدمش خاطره ی دیگری به هرز می رود. به من که هنوز هستم اما نه مثل قبل. هستم. اما . هستن هم خسته شده است از معنی ای که دارد. از معنی ای که ندارد. از جریانی که غم درونش بلاتکلیف است. و بلاتکلیفی مفهوم خسته کننده ایست... 

هیچ نظری موجود نیست: